رمان : چهار دیوار سیاه 🖤
رمان : چهار دیوار سیاه 🖤
پارت دوم
بعد چند دقیقه مامان وارد اتاق شد خیلی عصبانی شده بود سمت آروشا حمله کرد اما من رفتم جلوش نزاشتم بزنتش به مامان گفتم اگه میخوای آروشا رو بزنی منو به جاش بزن اونو نزن مامان شروع کرد به زدن من آروشا داشت گریه میکرد ازش خواستم از اتاق بره بیرون اون با گریه به سمت بابا رفتو گفت بابا لطفا کمک داداشم کن مامان داره میزنش بابا امد و نجاتم داد اخرین ضربه مامان رو قشنگ یادمه که مچ دستمو محکم فشار داد و پرتم کرد که بابا امد مامانمو برد بیرون از خونه و سکوت حاکم شد آروشا آروم هق هق میکرد خودمو کشوندم طرفشو با دستم اوردمش داخل بغلم ارومش کردمو و اونم رف برام یه لیوان اب اورد مچ دستم کبود شده بود جایی که مامانم پرتم کرد لبه تیزی بود و کمرم زخم شده بود از درد کمرم و مچ دستم تا صبح خوابم نبرد آروشا رو تو بغلم رو تخت گرفتم اون خوابید اما من نمیتونستم بخوابم از درد بدنم .
[۱۰ سال بعد]
من الان ۱۶ سالمه آروشا ۱۳ منو آروشا خیلی تغییر کرده بودیم همه میگفتن خیلی آروشا چهرش قشنگه و منم قیافم مردونه تر شده .
مامان از آروشا خواست که شام امشب با اون باشه تا مامان بره بازار . آروشا میخواست شروع کنه که بابا گفت نه الان زوده بعد یک ساعت بابا رفت دنبال مامان و آروشا سریع شروع کرد منم همش سربه سرش میزاشتم همرو تقریبا سرخ کرده بود که مامان امد و یکم ازش خوردو گفت نمک یادت رفته زردچوبه هم یادت رفته آروشا خیلی معذرت خواست که یهو بابا امد داخل یکم ازش خوردمو عصبانی شدو یهو داد زد...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشود:)
پارت دوم
بعد چند دقیقه مامان وارد اتاق شد خیلی عصبانی شده بود سمت آروشا حمله کرد اما من رفتم جلوش نزاشتم بزنتش به مامان گفتم اگه میخوای آروشا رو بزنی منو به جاش بزن اونو نزن مامان شروع کرد به زدن من آروشا داشت گریه میکرد ازش خواستم از اتاق بره بیرون اون با گریه به سمت بابا رفتو گفت بابا لطفا کمک داداشم کن مامان داره میزنش بابا امد و نجاتم داد اخرین ضربه مامان رو قشنگ یادمه که مچ دستمو محکم فشار داد و پرتم کرد که بابا امد مامانمو برد بیرون از خونه و سکوت حاکم شد آروشا آروم هق هق میکرد خودمو کشوندم طرفشو با دستم اوردمش داخل بغلم ارومش کردمو و اونم رف برام یه لیوان اب اورد مچ دستم کبود شده بود جایی که مامانم پرتم کرد لبه تیزی بود و کمرم زخم شده بود از درد کمرم و مچ دستم تا صبح خوابم نبرد آروشا رو تو بغلم رو تخت گرفتم اون خوابید اما من نمیتونستم بخوابم از درد بدنم .
[۱۰ سال بعد]
من الان ۱۶ سالمه آروشا ۱۳ منو آروشا خیلی تغییر کرده بودیم همه میگفتن خیلی آروشا چهرش قشنگه و منم قیافم مردونه تر شده .
مامان از آروشا خواست که شام امشب با اون باشه تا مامان بره بازار . آروشا میخواست شروع کنه که بابا گفت نه الان زوده بعد یک ساعت بابا رفت دنبال مامان و آروشا سریع شروع کرد منم همش سربه سرش میزاشتم همرو تقریبا سرخ کرده بود که مامان امد و یکم ازش خوردو گفت نمک یادت رفته زردچوبه هم یادت رفته آروشا خیلی معذرت خواست که یهو بابا امد داخل یکم ازش خوردمو عصبانی شدو یهو داد زد...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشود:)
۲.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.