رمان: چهار دیوار سیاه 🖤
رمان: چهار دیوار سیاه 🖤
پارت سوم
یهو شروع کرد به داد زدن سر آروشا گفت مگه نمیفهمی میگم درست نکن ها مگه نمیگم از پس هیچ چیز بر نمیای ها دختر احمق . اشک تو چشای قهوه ایه آروشا جمع شد اما بغضشو خفه کرد رفت سر میز و سالادی که درست کرده بودو اوردمو گفت بابا این خوشمزس ازش بخور ... هنوز حرف آروشا تموم نشده بود که بابا زد زیر سالادو همشو روی زمین ریخت بابا این بار با صدای بلند تری گفت اینا رو جمع کن زود باش آروشا و بعد رفت آروشا زانو زد رو زمین و همینطور که کاهو هارو جمع میکرد اشک میریخت کمکش جمع کردم و بعد نشوندمش رو صندلی و سریع کاهو هارو شستم براش فلافل آرمینی درست کردم این اسمو خودش درست کرده بود ، چند لحظه بعد دوتا فلافل جلومون چشمک میزدن همش شوخی میکردم تا سر حال بیاد وقتی که شام خوردیم جمع کردیمو رفتیم تو اتاق آروشا و باز میخواست یه چیزی بگه منو نشوند رو تختش و شروع کرد اما اولش گفت آرمین داداشی به کسی نگو خوب؟ وقتی میگفت آرمین داداشی یعنی باز یه کاری کرده گفتم خوب بگو میشنوم گفت یکی امده پی ام داده که خیلی دوسم داره ازش پرسیدم شما گفته من داداش رفیق تو نیماام چند باری دیدمت که با خواهر کوچیکم میری مدرسه میخواستم بدونم میتونم یه مدت با شما رل باشم . یهد آروشا بلند شدو همش راه میرفت هی میگفت داداش چکار کنم چی بگم منم که جا خورده بودم داشتم فکر میکردم که یهو در باز شدو.....
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشود:)
پارت سوم
یهو شروع کرد به داد زدن سر آروشا گفت مگه نمیفهمی میگم درست نکن ها مگه نمیگم از پس هیچ چیز بر نمیای ها دختر احمق . اشک تو چشای قهوه ایه آروشا جمع شد اما بغضشو خفه کرد رفت سر میز و سالادی که درست کرده بودو اوردمو گفت بابا این خوشمزس ازش بخور ... هنوز حرف آروشا تموم نشده بود که بابا زد زیر سالادو همشو روی زمین ریخت بابا این بار با صدای بلند تری گفت اینا رو جمع کن زود باش آروشا و بعد رفت آروشا زانو زد رو زمین و همینطور که کاهو هارو جمع میکرد اشک میریخت کمکش جمع کردم و بعد نشوندمش رو صندلی و سریع کاهو هارو شستم براش فلافل آرمینی درست کردم این اسمو خودش درست کرده بود ، چند لحظه بعد دوتا فلافل جلومون چشمک میزدن همش شوخی میکردم تا سر حال بیاد وقتی که شام خوردیم جمع کردیمو رفتیم تو اتاق آروشا و باز میخواست یه چیزی بگه منو نشوند رو تختش و شروع کرد اما اولش گفت آرمین داداشی به کسی نگو خوب؟ وقتی میگفت آرمین داداشی یعنی باز یه کاری کرده گفتم خوب بگو میشنوم گفت یکی امده پی ام داده که خیلی دوسم داره ازش پرسیدم شما گفته من داداش رفیق تو نیماام چند باری دیدمت که با خواهر کوچیکم میری مدرسه میخواستم بدونم میتونم یه مدت با شما رل باشم . یهد آروشا بلند شدو همش راه میرفت هی میگفت داداش چکار کنم چی بگم منم که جا خورده بودم داشتم فکر میکردم که یهو در باز شدو.....
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشود:)
۲.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.