رمان یادت باشد ۱۰۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنج
بپوش بریم. بارها میشد من حاضر و آماده سرپله ها می نشستم جلوی در می گفتم: زود باش حمید زود باش آقا.
در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم، از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم میدیدی یک وسیله را جا گذاشته. یک بار سوییچ موتور، یک بار کلاه ایمنی، یک بار مدارک وقتی برمیگشت باز هم دستبردار نبود. دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباس هایش می کشید.
بعد از مهمانی عمه هزار تا گردو دو پوست تازه به ما داد که فسنجون درست کنیم. به خانه رسیدیم که گردو ها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن مغزشان کنم. بگذریم از اینکه تا این گردو ها خشک بشوند، حمید بیشتر از صد تایش را خورده بود. توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست، به گردوها نمک می زد و می خورد.
روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم. از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سرپا بودم. ساعت دوازده بود، که حمید زنگ زد گفت که برای یک سری از کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه پرسید برای ناهار به خانه میروم گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام. تو ناهارتو خوردی استراحت کن. ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم. حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر به خانه می رسیدم تا کنار در به استقبال آمد. از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: از بس سرپا بودم و خسته شدم و حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم. بعد هم همونجا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم، به حمید گفتم: ببخشید امروز که تو زود اومدی، من برنامه داشتم نتونستم بیام. حتما توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بپوش بریم. بارها میشد من حاضر و آماده سرپله ها می نشستم جلوی در می گفتم: زود باش حمید زود باش آقا.
در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم، از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم میدیدی یک وسیله را جا گذاشته. یک بار سوییچ موتور، یک بار کلاه ایمنی، یک بار مدارک وقتی برمیگشت باز هم دستبردار نبود. دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباس هایش می کشید.
بعد از مهمانی عمه هزار تا گردو دو پوست تازه به ما داد که فسنجون درست کنیم. به خانه رسیدیم که گردو ها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن مغزشان کنم. بگذریم از اینکه تا این گردو ها خشک بشوند، حمید بیشتر از صد تایش را خورده بود. توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست، به گردوها نمک می زد و می خورد.
روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم. از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سرپا بودم. ساعت دوازده بود، که حمید زنگ زد گفت که برای یک سری از کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه پرسید برای ناهار به خانه میروم گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام. تو ناهارتو خوردی استراحت کن. ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم. حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر به خانه می رسیدم تا کنار در به استقبال آمد. از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: از بس سرپا بودم و خسته شدم و حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم. بعد هم همونجا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم، به حمید گفتم: ببخشید امروز که تو زود اومدی، من برنامه داشتم نتونستم بیام. حتما توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۲.۴k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.