چند شاتی
چند شاتی
#درخواستی
Part:⁷
ویو جونگکوک
داشتم نگا گوشی میکردم که دلم شیرموز خواست. بلند شدم رفتم در یخچال دیدمم... نهههههه شیرموزام تموم شدننننننن
هق هق هق
جیمین:چی شده کوک چرا عر میزنی؟
کوک:شیرموزام تموم شدن😭
جیمین:ههههه (خندیدن) به خاطر این داری عر میزنی خخخخخخ
کوک:بیشور نخند این مسئله یک مهمیهههه
جیمین:خب حالا میخوای چیکار کنی آقای مسئله یک مهم ؟
کوک:میرم خرید
جیمین با شنیدن اسم خرید یه فکری به سرش زد از اونجایی که خودش حال نداشت بره پیسس
جیمین:جونگکوکی قشنگم
کوک:(پوکر فیس) چی میخوای
جیمین:عشقممم میشه برام یه بسته موچی و یه بسته ۸ تایی کلوچه گردویی و یه بسته...
کوک:عمرا
جیمین:کوکی جونم تولوخدا
میدونی که من چقدر دوست دارم (مظلوم نمایی)
کوک:اره جون عمت
جیمین:ممنون که برام میخری اینم لیست اون چیزایی که میخوام ..بوس بوس
کوک:هوییی..پارک جیمینننننن کجا میریییی ...بیشورررررر
فقط منو برای کار میخواد(مظلوم و غر غر کنان)
ویو ا.ت
سرمو آوردم بالا با دیدن اون فرد خشکم زد
اون...اون جونگکوک بود؟
جدیییییییی پشمامممممممم
_: حالت خوبه؟
+:......
_:ا.ت بودی درسته؟
+:چ..چی؟ا..اره
_:(لبخند)حالت خوبه؟ ویزیت نشد؟
+:ن..نه خ..خوبم شما خوبید؟
_:مرسی منم خوبم
+:فکر نمیکردم اینجا ببینمتون
_:منم همینطور
+:ببخشید بهتون برخوردم حواسم نبود
_:نه مشکلی نیست
(تو ذهنش:وای الان چی بگم ؟ لطفاً بحثمون تموم نشه من میخوام بیشتر باهات حرف بزنم🥺)
+:خ..خب من میرم
_:میگم میای کنسرتمون؟
(تو ذهنش:لطفاً بیااااااا)
+:اره میام
_:واقعاااااااا......ام چیز منظورم اینه که آها خوش اومدی(تو ذهنش:این الان چی بود پروندییییی ...واییی تر زدممم)
+:اره ...(تو ذهنش:الان باید چی بگممم؟)
_:(میخواست چیزی بگه که با زنگ خوردن گوشیش حذفش متوقف شد) ام..ببخشید استفمون بهم زنگ زده
+:مشکلی نیست .....بعداً میبینمت جونگکوکی
خدافظ و ا.ت سریع به سمت مغازه مورد نظرش رفت
و جونگکوک رو با ذهن مشغولش تنها گذاشت
_:اون..اون الان چی گفت به من گفت جونگکوکییی؟
راستی چقدر امروز خوشگل بود
وقتی گرفتمش که نیوفته و افتاد تو بغلم چقدر عطرش خوشبو بود...
با صدای گوشیش از فکر اومد بیرون و جواب استفشون رو داد
معلوم بود خیلی دیر کرده و باید زود برگرده چون بدون بادیگارد اجازه ندارن مدت زیادی تنهایی بیرون باشن پس ادامه خریداشو انجام داد و با ماشین خفن و گرونش به سمت خونه برگشت..
ادامه دارد.....
..........................................................
سلامم احوالتون🍒؟
میخواستم یه چیزی بگم
اون دوست عزیزمون که این رمان درخواستیش بود ازم خواست که این رمان طولانی باشه و من دیدم که رمانمون داره چرت میشه پس تصمیم گرفتم از پارت بعدی به ذره هیجانشو بیشتر کنم مثلاً عشقشون شکوفا بشه . پس حمایت یادتون نره و منتظر پارت بعد باشیدددد🍒
خدافظ🖐️
#درخواستی
Part:⁷
ویو جونگکوک
داشتم نگا گوشی میکردم که دلم شیرموز خواست. بلند شدم رفتم در یخچال دیدمم... نهههههه شیرموزام تموم شدننننننن
هق هق هق
جیمین:چی شده کوک چرا عر میزنی؟
کوک:شیرموزام تموم شدن😭
جیمین:ههههه (خندیدن) به خاطر این داری عر میزنی خخخخخخ
کوک:بیشور نخند این مسئله یک مهمیهههه
جیمین:خب حالا میخوای چیکار کنی آقای مسئله یک مهم ؟
کوک:میرم خرید
جیمین با شنیدن اسم خرید یه فکری به سرش زد از اونجایی که خودش حال نداشت بره پیسس
جیمین:جونگکوکی قشنگم
کوک:(پوکر فیس) چی میخوای
جیمین:عشقممم میشه برام یه بسته موچی و یه بسته ۸ تایی کلوچه گردویی و یه بسته...
کوک:عمرا
جیمین:کوکی جونم تولوخدا
میدونی که من چقدر دوست دارم (مظلوم نمایی)
کوک:اره جون عمت
جیمین:ممنون که برام میخری اینم لیست اون چیزایی که میخوام ..بوس بوس
کوک:هوییی..پارک جیمینننننن کجا میریییی ...بیشورررررر
فقط منو برای کار میخواد(مظلوم و غر غر کنان)
ویو ا.ت
سرمو آوردم بالا با دیدن اون فرد خشکم زد
اون...اون جونگکوک بود؟
جدیییییییی پشمامممممممم
_: حالت خوبه؟
+:......
_:ا.ت بودی درسته؟
+:چ..چی؟ا..اره
_:(لبخند)حالت خوبه؟ ویزیت نشد؟
+:ن..نه خ..خوبم شما خوبید؟
_:مرسی منم خوبم
+:فکر نمیکردم اینجا ببینمتون
_:منم همینطور
+:ببخشید بهتون برخوردم حواسم نبود
_:نه مشکلی نیست
(تو ذهنش:وای الان چی بگم ؟ لطفاً بحثمون تموم نشه من میخوام بیشتر باهات حرف بزنم🥺)
+:خ..خب من میرم
_:میگم میای کنسرتمون؟
(تو ذهنش:لطفاً بیااااااا)
+:اره میام
_:واقعاااااااا......ام چیز منظورم اینه که آها خوش اومدی(تو ذهنش:این الان چی بود پروندییییی ...واییی تر زدممم)
+:اره ...(تو ذهنش:الان باید چی بگممم؟)
_:(میخواست چیزی بگه که با زنگ خوردن گوشیش حذفش متوقف شد) ام..ببخشید استفمون بهم زنگ زده
+:مشکلی نیست .....بعداً میبینمت جونگکوکی
خدافظ و ا.ت سریع به سمت مغازه مورد نظرش رفت
و جونگکوک رو با ذهن مشغولش تنها گذاشت
_:اون..اون الان چی گفت به من گفت جونگکوکییی؟
راستی چقدر امروز خوشگل بود
وقتی گرفتمش که نیوفته و افتاد تو بغلم چقدر عطرش خوشبو بود...
با صدای گوشیش از فکر اومد بیرون و جواب استفشون رو داد
معلوم بود خیلی دیر کرده و باید زود برگرده چون بدون بادیگارد اجازه ندارن مدت زیادی تنهایی بیرون باشن پس ادامه خریداشو انجام داد و با ماشین خفن و گرونش به سمت خونه برگشت..
ادامه دارد.....
..........................................................
سلامم احوالتون🍒؟
میخواستم یه چیزی بگم
اون دوست عزیزمون که این رمان درخواستیش بود ازم خواست که این رمان طولانی باشه و من دیدم که رمانمون داره چرت میشه پس تصمیم گرفتم از پارت بعدی به ذره هیجانشو بیشتر کنم مثلاً عشقشون شکوفا بشه . پس حمایت یادتون نره و منتظر پارت بعد باشیدددد🍒
خدافظ🖐️
- ۲۳۱
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط