فرمانده مان با اینکه آدم مهربانی بود اما مثل کسی که رگ ل

فرمانده مان با اینکه آدم مهربانی بود، اما مثل کسی که رگ لجبازی‌اش گل کرده باشد، گفت: «تا نگی واسه چی می‌خوای بری مرخصی، برگه رو امضا نمی‌کنم.» 

دلم بدجوری گرفته بود با اینکه دوست نداشتم به احساساتی بودن متهم شوم، نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم و گفتم: «یک نذری دارم که باید روز عاشورا مشهد باشم و...» 
هنوز حرفم تمام نشده بود که اشکی زلال پهنای صورتش را پر کرد و با همان حال برگه را امضا کرد و همان طور که سرش پایین بود، زمزمه کرد: «خوش به سعادتت پسر!» 
امضا را که دیدم از خوشحالی روی پا بند نبودم. حتی نشد که با او خداحافظی کنم و تند پریدم توی آسایشگاه و تا به خودم بجنبم از کردستان آمدم طرف کاشان که سری به خانواده بزنم و بعد عزم مشهد کنم. 
حاج موسی که اتوبوس داشت، از همسایه‌های ما بود و برای تمامی‌ اهالی مرجع امید. تصمیمم را که با او در میان گذاشتم جوابش بدجوری کلافه‌ام کرد. 
«بعید می‌دونم سفر مشهد جور بشه، خلاصه روی این سفر خیلی حساب نکن.»
این را که گفت، دلم لرزید. رفتن با او این حسن را داشت که در مخارجم صرفه‌جویی می‌شد و حالا که نا امید شدم دوباره چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. 
آن روز گذشت، به دلم افتاد بروم قم. صبح علی‌الطلوع از جا برخاستم و راهی قم شدم. از کاشان تا قم یک ساعت بیشتر راه نیست. رسیدن به قم همان و مثل سرگشته‌ها وارد حرم خانم، فاطمه معصومه(س) شدن همان. رفتم کنار ضریح و با دلی شکسته زمزمه کردم: «خانم جان! شما گواه باش که دلم پی مشهد بود و پابوس برادر بزرگوارتان اما قسمت نشد. شما همین زیارت ما را بپذیرید.» 
خاصیت زمزمه کردن‌ در محضر ائمه اطهار(ع) همین سبک شدن است. آرام‌تر که شدم از حرم بیرون آمدم و برگشتم کاشان. 
از مرخصی‌ام یک روز بیشتر نمانده بود. با اینکه به زیارت حضرت معصومه(س) رفته بودم، دل‌شکستگی عجیبی داشتم و همان طور گوشه اتاق خوابیده بودم و در این اندیشه بودم که اگر برگردم پادگان و فرمانده‌مان از سفرم به مشهد بپرسد، چه جوابی دارم به او بدهم که مادرم با عجله وارد اتاق شد و گفت: «حاج موسی آمده دنبالت و می‌خواهد ببردت مشهد.» 
ناباورانه از جا برخاستم و رفتم توی کوچه. حاج موسی با خوشحالی گفت: «اصغر جان! 40 تا مسافر برای مشهد دارم. زود خودتو آماده کن.» 
با سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «آخه فردا مرخصی‌ام تمام می‌شود و من غیبت می‌خورم، الان هم آماده نیستم.» 
حاج موسی حرفم را برید و گفت: «دو سال خدمت ارزش دو روز غیبت را دارد. برو زود آماده شو.» جای تامل نبود. ساکم را که مادرم بسته بود برداشتم و از زیر قرآن رد شدم. فقط خدا می‌دانست چه حالی دارم. حلاوت این سفر که سه روز طول کشید، هیچ وقت فراموشم نمی‌شود.وقتی برگشتم پادگان، خودم را آماده کرده بودم تا برای سه روز غیبت توبیخ شوم اما نمی‌دانم چرا در لوحه حضور و غیاب برای آن سه روز جلوی نامم حاضر زده بودند!
دیدگاه ها (۱)

تست جالبیه انجام بدیدآزمون دکتر فیل مک گرا دیگران شما را چگو...

گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیردوقتی دس...

🌹 صبح بخیر🌹

تکپارتیموضوع:وقتی بی خبر میره سفر کاریاز زبون شوگا:از چند رو...

دنیای ناشناخته: شروع از پایان

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط