همسراجباری
#همسر_اجباری #۲۴۰
درو باز کن خانم واگرنه این آقا خوش تیپه رو میکشیم.
با حال زارم داد میزدم آنا نیا آجی هیچ غلطی نمیکنن هرچی محکم تر میزدن آخم در نمیومد میترسیدم .آنا بیاد
بیرون هامون دستش به آنا برسه داغشو سرش خالی میکنه.
صدای گریه و داد آنا میومد.با آخرین توانی که داشتم داد زدم
-خواهری خوبم گریه نکن.
یکم که گذشت داشتم دیگه بی هوش میشدم که چندتا مرد اومدن داخل.
اون دوتا غول تفنگاشونو در اوردن و با حرفای تهدید کننده رفتن سمت در آسانسور و درو بستن دیگه ندیدمشون.
دوتا از مردا زیر بغلم گرفتن وآنا همین لحظه درو باز کردو با دیدن من دستاشو از دهنش گرفتو شروع کرد به جیغ
زدن .احسان....
تو این لحظه صدای در آسانسور اومد آنا با دیدن اون مسخ شد.
و پشت بندش صدای آریا بود که شنیدم اینجا چه خبره احساااااان چی شده داداشم.
وای ...واییی نه آریا آنا رو دید هردو چشم تو چشم شدن....وایی
آریا زودتربه خودش اومدو گفت بیارینش تو ماشین .
با چهره نگران خیره شده بود به من.
منو گذاشتن صندلی عقب و آنا و آریا جلو نشسته بودن.
وای آنا حتما به خونم تشنست.احساس میکردم تمام صورتم خونی شده سرم درد میکرد چشمام سوز بدی داشت.
تو کل راه اریا یه چشمش به من بود یه چشمم به جلو...
آریا یه نگاه دل خورانه به آنا کرد.
اما آنا مستقیم خیره شده بود به جلو.هیچی نمیگفتن.از این سکوتا بدم میومد اینا آرامش قبل طوفان آریا بود.
رسیدیم به بیمارستان. اصال نمتونستم مچ دستمو تکون بدم . تمام دل رودم درد میکرد. آنا نگران بود اما با تکیه
دادن به آریا رفتم تو . و بعد از حرفایی که از درد نمیتونستم بهشون گوش بدم دراز کشیدم رو تخت. کلی پرستار
ریختن رو سرم. خدارو شکر مرد بودن.
یکی داشت صورتمو پاک میکرد اون یکی دستم وای اون یکی سرم
چشمام سنگین شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
....
چشامو که باز کردم از پنجره رو به روهوا رو به گرگ و میش صبح میزد.
آریا سرشو گذاشته بود رو تخت و فکر کنم خوابیده بود.آنا از در اومد با دیدن من لبخند بیجونی زد.
وقتی فهمید بیدارم اومد سمتمو گفت
داداشم خدارو شکر که بیدار شدی داداشی نمیدونی چی کشیدم.... ترسیدم بیدار نشی.
آریا هم سرشو برداشت اوه ...اوه این چه اخمی داره.
اریا:بهتری احسان.
با صدای خشداری گفتم اره..چه خبرتونه...خوبم .خیلیم خوبم .
آریا یه نگاه از پاین تا باالم انداختو گفت معلومه...
دستم که باند زده بودن.
سرمم که فکر کنم رو پیشونیم چند تا بخیه خورده بودچون سوز بدی میزد.
تودل وکمرمم درد داشتم.
-آریا کمرم خیلی تیر میکشه نکنه شیکسته؟
-نه....نترس...دیشب شما که بیهوش شدی کلی اون اتاق این اتاق رفتی با این تخت.فقط یه کوفته گیه؟
صدای فین فین آنا اومد رومو کردم سمتش.
تو چته آجی من که سالمم.
درو باز کن خانم واگرنه این آقا خوش تیپه رو میکشیم.
با حال زارم داد میزدم آنا نیا آجی هیچ غلطی نمیکنن هرچی محکم تر میزدن آخم در نمیومد میترسیدم .آنا بیاد
بیرون هامون دستش به آنا برسه داغشو سرش خالی میکنه.
صدای گریه و داد آنا میومد.با آخرین توانی که داشتم داد زدم
-خواهری خوبم گریه نکن.
یکم که گذشت داشتم دیگه بی هوش میشدم که چندتا مرد اومدن داخل.
اون دوتا غول تفنگاشونو در اوردن و با حرفای تهدید کننده رفتن سمت در آسانسور و درو بستن دیگه ندیدمشون.
دوتا از مردا زیر بغلم گرفتن وآنا همین لحظه درو باز کردو با دیدن من دستاشو از دهنش گرفتو شروع کرد به جیغ
زدن .احسان....
تو این لحظه صدای در آسانسور اومد آنا با دیدن اون مسخ شد.
و پشت بندش صدای آریا بود که شنیدم اینجا چه خبره احساااااان چی شده داداشم.
وای ...واییی نه آریا آنا رو دید هردو چشم تو چشم شدن....وایی
آریا زودتربه خودش اومدو گفت بیارینش تو ماشین .
با چهره نگران خیره شده بود به من.
منو گذاشتن صندلی عقب و آنا و آریا جلو نشسته بودن.
وای آنا حتما به خونم تشنست.احساس میکردم تمام صورتم خونی شده سرم درد میکرد چشمام سوز بدی داشت.
تو کل راه اریا یه چشمش به من بود یه چشمم به جلو...
آریا یه نگاه دل خورانه به آنا کرد.
اما آنا مستقیم خیره شده بود به جلو.هیچی نمیگفتن.از این سکوتا بدم میومد اینا آرامش قبل طوفان آریا بود.
رسیدیم به بیمارستان. اصال نمتونستم مچ دستمو تکون بدم . تمام دل رودم درد میکرد. آنا نگران بود اما با تکیه
دادن به آریا رفتم تو . و بعد از حرفایی که از درد نمیتونستم بهشون گوش بدم دراز کشیدم رو تخت. کلی پرستار
ریختن رو سرم. خدارو شکر مرد بودن.
یکی داشت صورتمو پاک میکرد اون یکی دستم وای اون یکی سرم
چشمام سنگین شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
....
چشامو که باز کردم از پنجره رو به روهوا رو به گرگ و میش صبح میزد.
آریا سرشو گذاشته بود رو تخت و فکر کنم خوابیده بود.آنا از در اومد با دیدن من لبخند بیجونی زد.
وقتی فهمید بیدارم اومد سمتمو گفت
داداشم خدارو شکر که بیدار شدی داداشی نمیدونی چی کشیدم.... ترسیدم بیدار نشی.
آریا هم سرشو برداشت اوه ...اوه این چه اخمی داره.
اریا:بهتری احسان.
با صدای خشداری گفتم اره..چه خبرتونه...خوبم .خیلیم خوبم .
آریا یه نگاه از پاین تا باالم انداختو گفت معلومه...
دستم که باند زده بودن.
سرمم که فکر کنم رو پیشونیم چند تا بخیه خورده بودچون سوز بدی میزد.
تودل وکمرمم درد داشتم.
-آریا کمرم خیلی تیر میکشه نکنه شیکسته؟
-نه....نترس...دیشب شما که بیهوش شدی کلی اون اتاق این اتاق رفتی با این تخت.فقط یه کوفته گیه؟
صدای فین فین آنا اومد رومو کردم سمتش.
تو چته آجی من که سالمم.
- ۱۰.۶k
- ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط