عشق یا نفرت (پارت ۲۵)
دامیان : چیزی شده؟ کم پیش میاد بخوای باهام حرف بزنی
آنیا : چیزه فقط... تا حالا عاشق شدی؟
دامیان : اره.. هنوزم دوسش دارم.. خیلی وقته
آنیا : خیلی وقت یعنی چقدر؟
دامیان : بالای سه سال
آنیا : چیییییی؟؟؟ چطوریییی؟!!! بعد هنوز بهش نگفتی؟!
دامیان : معلومه که نگفتم
آنیا : آها .. منم ی نفرو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری بهش بگم.. یعنی منم باید سه سال صبر کنم؟
دامیان :(که اینطور پس عاشق من نیست...) من نمیتونم بگم.. ولی تو شاید بتونی
آنیا : تو نتونی من بتونم؟من حتی مطمئن نیستم طرف دوسم داره یا نه ، من اصلا چیز زیادی دربارش نمیدونم (من درباره تو هیچی نمیدونم دامیان!)
دامیان : مگه من مطمئنم؟ من فقط ی دو سه تا چیز ازش میدونم..
آنیا : باز تو ی چی میدونی ازش (پس از من خوشش نمیاد...)
دامیان : خب برا چی گفتی میخوای باهام حرف بزنی؟
آنیا : گفتم شاید تو بدونی چطوری باید بهش بگم..
دامیان :(که اینطور منو صدا کردی حالیم کنی از من خوشت نمیاد!)
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیا :( ها ؟ چی نه! باید ی جوری اوضاع رو درست کنم!)
دامیان :(هرچی.. بزار حداقل بدونم کیه..)ی چندتا از ویژگیهای ظاهریشو بگو ببینم میشناسمش یا نه
آنیا سرخ شد : مشکل اینه من به هیچ کس جز آنیسا و بکی نگفتم و نمیتونم بگم!
دامیان : بگو دیگه، شاید اصلا نشناسمش
آنیا : اخه .. آخه.. (واقعا سخته بهش بگم)
دامیان : آخه نداره ی چیز دربارش بگو دیگه
آنیا در حالی که برای دومین بار گوجه شده بود گفت : خب.. نمره هاش همیشه عالیه.. موهاش سبزه تیرست.. (سومی و دیگه بتونم بگم شاهکار کردم!) چشماش هم قهوه ایه
دامیان = گوجه
آنیا = گوجه
دامیان : منو صدا کردی باهام حرف بزنی ببینی چطوری میتونی به خودم بگی از من خوشت میاد؟؟؟!!! اخه دیوونه
آنیا : من که میدونم تو از من خوشت نمیاد
دامیان زد تو سرش
آنیا : خب چیه؟
دامیان : چه عجیب دو طرفه ست
آنیا : چی دو طرفه ست؟
دامیان : تو الان دقیقا به چی اعتراف کردی؟
آنیا : به اینکه دوست دارم..
دامیان : پس چی باید دو طرفه باشه؟
آنیا : آها .... چیییی؟؟؟
آنیا هم زد تو سرش
آنیا : حس میکنم باید دو سه سال دیگه بهت میگفتم که واقعا بزرگ شده باشیم.. هنوز بچه ایم
در همون لحظه بکی و آنیسا در زدن و اومدن تو
آنیسا : هه هه هه هه .. فکر کنم مزاحم خوش و بش کردنتون شدیم.. حالا چرا شدید سس گوجه فرنگی؟
«فاز نویسنده اون وسط : سوس ماست!»
آنیا : چیزه ..ام..بلاخره بهش گفتم
بکی : اووووو!!!!!
آنیسا : خوب شد گفتی.. فکر کنم الان نمیگفتی صد سال دیگه هم نمیگفتی
آنیا : هر هر هر هر
آنیسا : بکی.. ماموریت داریم..
بکی : چییی؟ من حال و حوصله ندارم
آنیا بلند شد از رو تخت و گفت : من میام!
آنیسا : ماموریت خیلی سختیه! حتی برای خودم هم خطرناکه..
آنیا : من میام! این میشه اولین ماموریت من!
آنیا : چیزه فقط... تا حالا عاشق شدی؟
دامیان : اره.. هنوزم دوسش دارم.. خیلی وقته
آنیا : خیلی وقت یعنی چقدر؟
دامیان : بالای سه سال
آنیا : چیییییی؟؟؟ چطوریییی؟!!! بعد هنوز بهش نگفتی؟!
دامیان : معلومه که نگفتم
آنیا : آها .. منم ی نفرو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری بهش بگم.. یعنی منم باید سه سال صبر کنم؟
دامیان :(که اینطور پس عاشق من نیست...) من نمیتونم بگم.. ولی تو شاید بتونی
آنیا : تو نتونی من بتونم؟من حتی مطمئن نیستم طرف دوسم داره یا نه ، من اصلا چیز زیادی دربارش نمیدونم (من درباره تو هیچی نمیدونم دامیان!)
دامیان : مگه من مطمئنم؟ من فقط ی دو سه تا چیز ازش میدونم..
آنیا : باز تو ی چی میدونی ازش (پس از من خوشش نمیاد...)
دامیان : خب برا چی گفتی میخوای باهام حرف بزنی؟
آنیا : گفتم شاید تو بدونی چطوری باید بهش بگم..
دامیان :(که اینطور منو صدا کردی حالیم کنی از من خوشت نمیاد!)
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیا :( ها ؟ چی نه! باید ی جوری اوضاع رو درست کنم!)
دامیان :(هرچی.. بزار حداقل بدونم کیه..)ی چندتا از ویژگیهای ظاهریشو بگو ببینم میشناسمش یا نه
آنیا سرخ شد : مشکل اینه من به هیچ کس جز آنیسا و بکی نگفتم و نمیتونم بگم!
دامیان : بگو دیگه، شاید اصلا نشناسمش
آنیا : اخه .. آخه.. (واقعا سخته بهش بگم)
دامیان : آخه نداره ی چیز دربارش بگو دیگه
آنیا در حالی که برای دومین بار گوجه شده بود گفت : خب.. نمره هاش همیشه عالیه.. موهاش سبزه تیرست.. (سومی و دیگه بتونم بگم شاهکار کردم!) چشماش هم قهوه ایه
دامیان = گوجه
آنیا = گوجه
دامیان : منو صدا کردی باهام حرف بزنی ببینی چطوری میتونی به خودم بگی از من خوشت میاد؟؟؟!!! اخه دیوونه
آنیا : من که میدونم تو از من خوشت نمیاد
دامیان زد تو سرش
آنیا : خب چیه؟
دامیان : چه عجیب دو طرفه ست
آنیا : چی دو طرفه ست؟
دامیان : تو الان دقیقا به چی اعتراف کردی؟
آنیا : به اینکه دوست دارم..
دامیان : پس چی باید دو طرفه باشه؟
آنیا : آها .... چیییی؟؟؟
آنیا هم زد تو سرش
آنیا : حس میکنم باید دو سه سال دیگه بهت میگفتم که واقعا بزرگ شده باشیم.. هنوز بچه ایم
در همون لحظه بکی و آنیسا در زدن و اومدن تو
آنیسا : هه هه هه هه .. فکر کنم مزاحم خوش و بش کردنتون شدیم.. حالا چرا شدید سس گوجه فرنگی؟
«فاز نویسنده اون وسط : سوس ماست!»
آنیا : چیزه ..ام..بلاخره بهش گفتم
بکی : اووووو!!!!!
آنیسا : خوب شد گفتی.. فکر کنم الان نمیگفتی صد سال دیگه هم نمیگفتی
آنیا : هر هر هر هر
آنیسا : بکی.. ماموریت داریم..
بکی : چییی؟ من حال و حوصله ندارم
آنیا بلند شد از رو تخت و گفت : من میام!
آنیسا : ماموریت خیلی سختیه! حتی برای خودم هم خطرناکه..
آنیا : من میام! این میشه اولین ماموریت من!
۴.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.