امگا مو حنایی پارت
امگا مو حنایی پارت ۴۴
ویو چویا:
وقتی ایزوکو سان زنگ زد خیال منو دازای راحت شد و دازای گفت
+ :خوب پس حالش خوبه....بیا یه چیزی میخوام نشونت بدم
دنبالش رفتم تو اتاق خودم تو اتاق تاریک بود یهو در بسته شد و دازای منو انداخت رو تخت
+ :خب دو روز شد دیگه
_ :من نمیخوام
+ :انتخابو گذاشتم با تو؟
🔞🔞شروع هنتای🔞🔞
دستامو با دستش بالا سرم قفل کرد و با دست آزادش شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم و کامل درش اورد بعد دستشو گذاشت روی شلوار و باکسرم و در اوردشون به هم زل زده بودیم ولی اینبار با اینکه تحریک یا مست نبودم نمیخوام پسش بزنم چِم شده؟(نویسنده:عاشق شدی رفت من که چویا فنم دارم عر میزنم)
+ :چیبی چیزی شده
_ :چی مثلاً؟🤔
+ :عجیبه
_ :چی؟
+ :وقتی چیبی صدات کردم گیر ندادی و هیچ تقلایی برای فرار نمیکنی
_ :اینبار خودمم میخواستم
+ :😮
_ هُل:چیزه...یعنی....آه...زود کارتو کن میخوام بخوابم
+ :😮....هرچی شما بگید
منم لباسای اونو در اوردم بعد
+ :اینبار س.ا.ک میزنی؟
_ :پرو نشو
+ :باش
شروع کرد به بو.سی.دن ل.بام بعد رفت سراغ گردنم و گاز های ریز و درشت میگرفت و چند بارم گردنمو لی.س زد بعد رفت پایین تر و شروع کرد
ویو دازای:
_ :آهههه..... آییییی.... تند.... تر کن
+ :هرچی شما بگید
تند تر زدم که بیهوش شد
از جلو بغلش کردم و یه بو.سه روی ل.باش گذاشتم و
+ :شب بخیر پرنسس مو حناییم و تا صبح تو بغلم گرفتم و خوابیدم
پرش زمانی:صبح
ویو چویا:
چشمامو باز کردم و دیدم تو بغل دازایم خواستم بیدارش کنم که
+ :بیدار شدی مو حنایی
_ سرخ:آره صبحت بخیر
+ :صبح تو هم بخیر
رفتم بیرون تو آشپزخونه خواستم صبحونه آماده کنم که دیدم میز آمادست
+ :بیدار شدم دیدم هنوز خوابی صبحونه رو اومدم درست کردم و میزو آماده کردم دوباره اومدم پیش تو دراز کشیدم
_ :ممنون...(دَدی رو با سرخی تمام گفت)دَدی
+ :خواهش بیب
نشستیم صبحونه خوردیم و....
ویو چویا:
وقتی ایزوکو سان زنگ زد خیال منو دازای راحت شد و دازای گفت
+ :خوب پس حالش خوبه....بیا یه چیزی میخوام نشونت بدم
دنبالش رفتم تو اتاق خودم تو اتاق تاریک بود یهو در بسته شد و دازای منو انداخت رو تخت
+ :خب دو روز شد دیگه
_ :من نمیخوام
+ :انتخابو گذاشتم با تو؟
🔞🔞شروع هنتای🔞🔞
دستامو با دستش بالا سرم قفل کرد و با دست آزادش شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم و کامل درش اورد بعد دستشو گذاشت روی شلوار و باکسرم و در اوردشون به هم زل زده بودیم ولی اینبار با اینکه تحریک یا مست نبودم نمیخوام پسش بزنم چِم شده؟(نویسنده:عاشق شدی رفت من که چویا فنم دارم عر میزنم)
+ :چیبی چیزی شده
_ :چی مثلاً؟🤔
+ :عجیبه
_ :چی؟
+ :وقتی چیبی صدات کردم گیر ندادی و هیچ تقلایی برای فرار نمیکنی
_ :اینبار خودمم میخواستم
+ :😮
_ هُل:چیزه...یعنی....آه...زود کارتو کن میخوام بخوابم
+ :😮....هرچی شما بگید
منم لباسای اونو در اوردم بعد
+ :اینبار س.ا.ک میزنی؟
_ :پرو نشو
+ :باش
شروع کرد به بو.سی.دن ل.بام بعد رفت سراغ گردنم و گاز های ریز و درشت میگرفت و چند بارم گردنمو لی.س زد بعد رفت پایین تر و شروع کرد
ویو دازای:
_ :آهههه..... آییییی.... تند.... تر کن
+ :هرچی شما بگید
تند تر زدم که بیهوش شد
از جلو بغلش کردم و یه بو.سه روی ل.باش گذاشتم و
+ :شب بخیر پرنسس مو حناییم و تا صبح تو بغلم گرفتم و خوابیدم
پرش زمانی:صبح
ویو چویا:
چشمامو باز کردم و دیدم تو بغل دازایم خواستم بیدارش کنم که
+ :بیدار شدی مو حنایی
_ سرخ:آره صبحت بخیر
+ :صبح تو هم بخیر
رفتم بیرون تو آشپزخونه خواستم صبحونه آماده کنم که دیدم میز آمادست
+ :بیدار شدم دیدم هنوز خوابی صبحونه رو اومدم درست کردم و میزو آماده کردم دوباره اومدم پیش تو دراز کشیدم
_ :ممنون...(دَدی رو با سرخی تمام گفت)دَدی
+ :خواهش بیب
نشستیم صبحونه خوردیم و....
- ۱۴۰
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط