قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت۵۳
ویو راوی

چویا با احتیاط و آرام به دازای نزدیک شد و بغلش کرد. دازای که متوجه حضور او شد، لبخندی بر لب آورد
و گفت: "چرا زود بیدار شدی؟"

چویا: "فکر کردم جایی رفتی. ترسیدم.

دازای: نگران نباش، دیگه هستم فقط دارم سفره رو آماده می‌کنم.

چویا: می‌خام کمکت کنم جوجه

دازای:
فقط تو استراحت کن. این بزرگ ترین کمکه(خنده

چویا با لبخند به دازای نگاه کرد و حس امنیتی در وجودش احساس کرد. دازای به سمت او برگشت و ادامه داد: "
دازای: چیزی نیاز داری؟ می‌تونی برگردی بخوابی یا بیا کمکم کن دیگه

چویا : دلم تنگیده بود
و رفت بوسه ای اما اینبار متفاوت به لب های دازای زد
بوسه ای
با طعم
عشق
ترس
هیجان
ارامش
لذت
دیدگاه ها (۰)

قهوه تلخ پارت۵۴ویو ویلیام باید کاری میکردم که فوجیورا از داز...

قهوه تلخ پارت ۵۵ساعت یازده بود ای چویا خاستم بلند شم دل درد ...

یکی دیگه از علایقم موتور عه😂

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

قهوه تلخ پارت ۶۰ویو دازایچویا به سمت مرد رو به روش رفت. اول ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط