رمانتمنا

#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_دوازدهم

رسیدم بیمارستان.. سریع رفتم سراغ بابا.. و فقط به مامان گفتم که پولو جور کردم..
بعدم رفتم سمت حسابداری پولو دادمو ...کارا سریع انجام شد بابا رو برا عمل آماده کردن و بردنش تو اتاق عمل... نمی تونم حال اون موقعم رو توصیف کن... فقط تو دلم دعا میکردم بابا سالم بیاد بیرون و اشک میریختم
مامانم همینطور تسبیح دستش بودو دعا میکرد...اساعت...2ساعت.. پرستارا میرفتن و می اومد..از هرکدومشون سوال میکردم کسی جواب نمیداد تا اینکه بعد از 3ساعت...در اتاق عمل باز شدو دکتر اومد بیرون.. سریع رفتم سمتش...دلم بدجوری شور میزد...مامانم بلند شدو کنارمن ایستاد جرات نداشتم ازش بپرسم که چی شد...بابام حالش چطوره؟
ولی بالاخره که چی..از چهره اش هم چیزی مشخص نبود... بالاخره زبون باز کردمو گفتم: چی ...چی شد..دکتر؟بابام حالش خوبه...
دکتر نگام کرد...و سرشو دوباره انداخت پایین و گفت: من متاسفم دخترم...ما همه تلاشمونو کردیم...ولی عمرش دیگه به این دنیا نبود.. .بیماریش پیشرفته شده بودو دیگه از دست ما کاری بر نمی اومد..
سرم داشت گیج میرفت...رفتم عقب و دستمو زدم به دیوار و صداشو شنیدم که گفت: تسلیت میگم!!!!
مامان با شنیدن این جمله محکم زد تو صورتشو با ناله گفت: یا خدا!!!!!!! من نشستم کف زمین...دستمو محکم زدم تو سرم...و اشک ریختم...
همیشه فکر میکردم خیلی بدبختم ولی مرگ بابا تازه اول بدبختیام بود!!!!! باورم نمیشد....بابا رفته بود..رفت و مارو تنها گذاشت با اینهمه بدبختی... ته موندهای پولیم که داشتیم خرج کفن و دفن بابا شده بود
توی اتاق کوچیکمون نشسته بودم و به اینکه چطوری باید پولی رو که گرفته بودم رو پس میدادم فکر میکردم...واقعا باید چطوری پس میدادمش کل وسائل اون اتاق 12متری هم می فروختم همش 70هزار تومنم نمیشد چه برسه به 7میلیون...
مامان بعداز مرگ بابا مریضیش بدتر شده بود چند شب بود درد میکشید ولی پولی نداشتم که ببرمش دکتر ... باید چیکار میکردم دیگه هیچیم برا خوردن نداشتیم اونروز رفتم بیرون دنبال کار ولی هرجا که میرفتم کاری برا من نبود بعدشم منو با اون لباس و اون قیافه میدیدن.. فکر میکردن گدام و مینداختنم بیرون....اشک ریزون اومدم خونه...غرورم له بود خورد شده بودم ای کاش بابا بود بیشتر از هروقت دیگه ای امروز نبود بابا رو حس کردم...داشتم به مامان نگاه میکردم...چشماش بسته بودو صورتش جمع شده بود..در اتاق به صدا در اومد...اشکامو پاک کردمو نگاه از مامان گرفتم
رفتم سمت درو بازش کردم ...محمود خان بود با یه لبخند مهربونی جلوی در وایستاده بود..تومراسم خاکسپاری بابا کلی کمک کرده بود به من کلی شرمنده اش بودم.. صداشو شنیدم که گفت: سلام..خوبی تمنا خانوم
سری تکون دادم و گفتم:
مرسی محمود خان.... نگاش کردم یه قابلمه دستش بود...گرفت طرفم و گفت:
بگیر دخترم..نذریه... از دستش گرفتمو گفتم: ممنون...خدا قبول کنه
کمی این پا و اون پا کرد انگار می خواست چیزی بگه ولی تردید داشت
گفتم: چیزی شده محمود خان...
لبخند زدو دست کرد تو جیبشو یه بسته اسکناس در آوردو گفت:
دخترم راستش ناراحت نشو من وضعیت شما رو میدونم .. میدونم دنبال کار میگردی..ولی خوب تا وقتی پیدا نکردی اینو از من قبول کن...
اخم کردم و گفتم: نه ممنون ..من نیازی به صدقه ندارم..
اونم اخماش رفت توهم و گفت: این چه حرفیه تمنا خانوم....به عنوان قرض بیا بگیرش
دودل بودم از طرفی شدید به این پول احتیاج داشتم و از طرفی غرورمو له شده میدیدم اگه اون پول میگرفتم..تو دودلی دست و پا میزدم که صدای ناله های مامانو شنیدم قلبم فشرده شدبه محمود خان نگاه کردمو و پولو گذاشت تو دستامو گفت:
هروقت داشتی بهم برش گردون مثل اینکه حال مادرت خوب نیست....... برو تو...
سری تکون دادم و گفتم: ممنونم..امیدوارم بتونم جبران کنم.. سری تکون دادو هیچی نگفت و رفت.
به پول نگاه کردم و رفتم تو اتاق.......نشستم کنار مامانو گفتم: مامان جونم...پاشو حاضر شو ببرمت دکتر..
مامان با درد نگام کردو گفت: خوبم دخترم...دکتر نمی خوام تو این موقعیت پول از کجا بیاریم..
نفسمو محکم دادم بیرونو گفتم: نگران نباش مامان پاشو...بریم
مامان با درد از جاش بلند شدو لباساشو پوشوندم و بردمش دکتر...
دیدگاه ها (۸)

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده :حسین حاجی جمالی#قس...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

فرار من

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

رمان بغلی من پارت ۳۳ارسلان: این چیزا لازم نیست دیانا : پس چط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط