چه خوب میشد همن لحظه

چه خوب می‌شد همين لحظه
يک اتفاقی می‌افتاد
مثلا باد می‌آمد
می‌رفت باغ‌های بالا را دور می‌زد
برمی‌گشت، خاک را بو می‌کرد،
و از کنارِ شمشادهای شکسته
بوی خوش آب و
خبر از هوای حامله می‌آورد.

شمعدانی‌های بالِ چينه‌ی مهتاب
تب دارند، تشنه‌اند، بی‌ترانه‌اند.
اصلا باد
چرا از چيزی شبيه باران نمی‌خواند!
آخر چه‌قدر
تا کی بايد با اين چراغِ ترسو
هی از ترسِ شب و
هق‌هقِ گريه گفت و گو کنيم؟
پس کی می‌آيد همان که می‌گويند
دريا را با خود خواهد آورد!؟

مادرم می‌گويد
برای شنيدنِ آوازِ آينه نبايد عجله کرد،
بالاخره می‌آيد
کسی که با زورقِ آوازهاش
دريا را با خود خواهد آورد.

می‌آيد با آسمانِ بلند هم
به بحثِ روشنِ باران خواهد نشست
می‌گويد اين شمعدانی‌ها تب دارند
اين باغ‌ها تشنه و
اين شمشادها بی‌ترانه‌اند
کاری بايد کرد!

#سیدعلی_صالحی


دیدگاه ها (۲)

‌گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیمنظری کن که خوشی از سر و ج...

‌من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنملیکن شب سودای او ت...

#زیبا

✨مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست! توام محتاج خواهی ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط