رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:52
#دیانا
همون لحظه بغلم گرفت آخه چرا من آنقدر بد بختم...
نیکا:چی شد دیانا
دیانا:ب...بابام تصادف کرده توی کما هست
نیکا:چی میگی دیانا بلند شو به متین بگم ببرمت پیشش کجاست الان؟
دیانا:الان شیراز هستند بابام می خواست بره پیش مامانم که بیاد تهران پیش من تو راه تصادف کرده
ارسلان:د...دیانا چرا داری گریه می کنی؟
نیکا:باباش تصادف کرده باید بره شیراز
ارسلان:چ...چیییی متین ماشین رو بده من دیانا رو ببرم شیراز.دیانا رو سوار ماشین کردم و آدرس بیمارستان رو داخل لوکیشن زدم اومد و بعد ۱ روز رسیدیم شیراز که دیانا خوابیده بود بیدارش کردم بردمش داخل بیمارستان دیانا می خواست بره نزدیک بخوره به زمین گرفتمش
مامان دیانا:دیانااا(بغلش کرد)
دیانا:مامان حال بابا چطوره
مامان دیانا:نمی دونم حالا باید چیکار کنم دیانا سلام ارسلان مرسی که اومدی پسرم
ارسلان:خواهش می کنم
چند روز بعد 🌴🤍🩸
دیانا:الان چند روز بود بابام از کما در اومده بود و حالش خیلی بد و بود و این مدت ارسلان هم شرمنده خودم کرده بودم
مامان دیانا:دیانا یه لحظه بیا
دیانا:جونم مامان
مامان دیانا:دیانا دکتر به من گفت بابات ممکنه فقط حداقل تا ۲ سال دیگه دستگاه بدنش بهم میریزه و اگر عملش بد بشه ممکنه بمیره
دیانا:چی میگی ماماننننن
مامان دیانا:ولی دکتر گفت احتمال زیاد زنده می مونه عمل موفق میشه ولی دیانا ممکنه بابات دوباره مشکل بهم بزنه و اتفاق بد تره براش بیفته تو باید با ارسلان ازدواج کنی
دیانا:چی میگی مامان(توی دلش آخه اگه من با ارسلان ازدواج کنم بفهمه من حاملم من رو ترک می کنه آخه چیکار کنم)))
مامان دیانا:دیانا چرا درک نمی کنی حال بابات بده نیاز به آرامش داره اگر بفهمه که تو ازدواج بکنی و تو رفتی سر خونه زندگیت حالش بهتر میشه دیانا اصن مگه تو ارسلان رو دوست نداری چرا برای ازدواج باهاش پا فشاری می کنی؟
دیانا:چی هیچی فقط نمی دونم من چجوری بهش بگم
مامان:من بهش میگم ارسلان یه لحظه بیا
ارسلان:جانم خاله
مامان دیانا:(قضیه رو بهش میگه)
ارسلان:جدی دارین میگین؟
مامان دیانا:اره عزیزم
ارسلان:باشه فقط میشه یه لحظه دیانا بیاد دیانا:بله
ارسلان:دیانا اگر ما باهم ازدواج کنیم امیر و سحر چی بشن اونا مارو ول نمی کنن
دیانا:ارسلان بخدا من خودمم گیج شدم نمی دونم چیکار کنم ولی بلاخره مجبوریم اگر ما بتونیم با بچه ها متحد بشیم مشکلی پیش نمیاد
ارسلان؛من که کسی رو ندارم پدر و مادرم فوت شدن فقط خواهرم رو دارم بهش زنگ میزنم،به پانیذ که زنگ زدم موافقت کرد و گفت به همه بچه ها میگه اممم خاله خواهرم موافقت کرد برا ازدواج
مامان دیانا:خب باشه ولی امروز شنبه هست بذارید آخر این هفته عقد کنید و چند مدت عروسی بگیرید
اردیا:اک
part:52
#دیانا
همون لحظه بغلم گرفت آخه چرا من آنقدر بد بختم...
نیکا:چی شد دیانا
دیانا:ب...بابام تصادف کرده توی کما هست
نیکا:چی میگی دیانا بلند شو به متین بگم ببرمت پیشش کجاست الان؟
دیانا:الان شیراز هستند بابام می خواست بره پیش مامانم که بیاد تهران پیش من تو راه تصادف کرده
ارسلان:د...دیانا چرا داری گریه می کنی؟
نیکا:باباش تصادف کرده باید بره شیراز
ارسلان:چ...چیییی متین ماشین رو بده من دیانا رو ببرم شیراز.دیانا رو سوار ماشین کردم و آدرس بیمارستان رو داخل لوکیشن زدم اومد و بعد ۱ روز رسیدیم شیراز که دیانا خوابیده بود بیدارش کردم بردمش داخل بیمارستان دیانا می خواست بره نزدیک بخوره به زمین گرفتمش
مامان دیانا:دیانااا(بغلش کرد)
دیانا:مامان حال بابا چطوره
مامان دیانا:نمی دونم حالا باید چیکار کنم دیانا سلام ارسلان مرسی که اومدی پسرم
ارسلان:خواهش می کنم
چند روز بعد 🌴🤍🩸
دیانا:الان چند روز بود بابام از کما در اومده بود و حالش خیلی بد و بود و این مدت ارسلان هم شرمنده خودم کرده بودم
مامان دیانا:دیانا یه لحظه بیا
دیانا:جونم مامان
مامان دیانا:دیانا دکتر به من گفت بابات ممکنه فقط حداقل تا ۲ سال دیگه دستگاه بدنش بهم میریزه و اگر عملش بد بشه ممکنه بمیره
دیانا:چی میگی ماماننننن
مامان دیانا:ولی دکتر گفت احتمال زیاد زنده می مونه عمل موفق میشه ولی دیانا ممکنه بابات دوباره مشکل بهم بزنه و اتفاق بد تره براش بیفته تو باید با ارسلان ازدواج کنی
دیانا:چی میگی مامان(توی دلش آخه اگه من با ارسلان ازدواج کنم بفهمه من حاملم من رو ترک می کنه آخه چیکار کنم)))
مامان دیانا:دیانا چرا درک نمی کنی حال بابات بده نیاز به آرامش داره اگر بفهمه که تو ازدواج بکنی و تو رفتی سر خونه زندگیت حالش بهتر میشه دیانا اصن مگه تو ارسلان رو دوست نداری چرا برای ازدواج باهاش پا فشاری می کنی؟
دیانا:چی هیچی فقط نمی دونم من چجوری بهش بگم
مامان:من بهش میگم ارسلان یه لحظه بیا
ارسلان:جانم خاله
مامان دیانا:(قضیه رو بهش میگه)
ارسلان:جدی دارین میگین؟
مامان دیانا:اره عزیزم
ارسلان:باشه فقط میشه یه لحظه دیانا بیاد دیانا:بله
ارسلان:دیانا اگر ما باهم ازدواج کنیم امیر و سحر چی بشن اونا مارو ول نمی کنن
دیانا:ارسلان بخدا من خودمم گیج شدم نمی دونم چیکار کنم ولی بلاخره مجبوریم اگر ما بتونیم با بچه ها متحد بشیم مشکلی پیش نمیاد
ارسلان؛من که کسی رو ندارم پدر و مادرم فوت شدن فقط خواهرم رو دارم بهش زنگ میزنم،به پانیذ که زنگ زدم موافقت کرد و گفت به همه بچه ها میگه اممم خاله خواهرم موافقت کرد برا ازدواج
مامان دیانا:خب باشه ولی امروز شنبه هست بذارید آخر این هفته عقد کنید و چند مدت عروسی بگیرید
اردیا:اک
۶.۳k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.