رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:53
#ارسلان
نشستم جلو ماشین رانندگی کردم که صندلی شاگرد بابای دیانا نشسته بود و عقب هم دیانا و مامانش بود بعد از ۱،۲ روز رسیدیم شیراز و چون مامان و بابای دیانا خونه نداشتن بردمشون داخل عمارت خودمون و بچه ها سلام کردیم و وارد شدیم که منم رفتم بهشون دو تا اتاق دادم وسایلشون را جا گیر کنن و بچه ها آشنا شدن
#دیانا
بعد از اینکه از خانوادم پذیرایی کردم به بهونه خوابیدن رفتم تو اتاقم و فقط گریه کردم نمی دونستم چیکار کنم آخه چرا چرا باید اینطوری بشه خب اگه ارسلان بفهمه بار دارم زندگی نمیذاره خدااا که در باز شد و پانیذ و نیکا اومدن تو
پانیذ:کثافت بیشعور به نیکا همه چیزو میگی به من نمیگی؟
دیانا:پانیذ تروخدا ولم کن میدونی که حالم چقدر بده منم بهت نگفتم چون حالت بخاطر رفتن ژاتیس خیلی بد بود حالا من چیکار کنم مامانم مجبورم کرده با ارسلان ازدواج کنم از اون طرف هم نمی تونم بچه رو سقت کنم چون امیر روز ارسلان رو می کشه
نیکا:فدات بشم من بیا بغلم
که ارسلان اومد تو خودمو زدم به خواب
ارسلان:دیانا خودتو نزن به خواب پاشو بریم شام بخوریم فردا کلی کار داریم قراره باهم عقد کنیم چرا گریه می کنی
دیانا:بخاطر همون رومینا هست
ارسلان:می دونستم داره بهم دروغ میگه ولی شاید نمی خواد بگه که گفتم بیاد سر سفره
دیانا:هوف اومدم اشکام رو پاک کردم نشستم سر سفره
بابای دیانا:دیانا خوبی گریه کردی؟
دیانا:نه بابا صورتمو شستم
رضا:قشنگ پیداست داره دروغ میگه
پانیذ:عههه
چند روز بعد🌤️🌈🌕
#ارسلان
قشنگ می تونستم این چند روز بفهمم دیانا داره یه چیزی ازم پنهان می کنه ولی بهش اهمیت ندادم گفتم بذار اول ازدواج کنیم بعد امروز هم دوشنبه بود با پانیذ و رضا و مامان بابای دیانا و دیانا رفتیم وسایل عقد رو بخریم و دیانا حالش بد شد و گفت حالت تهوع گرفته اصلا نمی فهمم دلیل این کار هاش چیه اما با خودم گفتم شاید پانیذ بدونه چون با پانیذ صمیمی هست ولی تف بهش پانیذ دیانا رو برد دکتر ببینه حالش چطوره ما رفتیم وسایل عقد رو بخریم که بعد چند دقیقه دیانا اومد و پانیذ گفت گرما زده شده و منو خر فرض می کنن بذار پانیذ برسیم خونه...
#پانیذ
داشتم می رفتم تو اتاق لباسم رو عوض کنم که ارسلان اومد...
حمایتتتت
part:53
#ارسلان
نشستم جلو ماشین رانندگی کردم که صندلی شاگرد بابای دیانا نشسته بود و عقب هم دیانا و مامانش بود بعد از ۱،۲ روز رسیدیم شیراز و چون مامان و بابای دیانا خونه نداشتن بردمشون داخل عمارت خودمون و بچه ها سلام کردیم و وارد شدیم که منم رفتم بهشون دو تا اتاق دادم وسایلشون را جا گیر کنن و بچه ها آشنا شدن
#دیانا
بعد از اینکه از خانوادم پذیرایی کردم به بهونه خوابیدن رفتم تو اتاقم و فقط گریه کردم نمی دونستم چیکار کنم آخه چرا چرا باید اینطوری بشه خب اگه ارسلان بفهمه بار دارم زندگی نمیذاره خدااا که در باز شد و پانیذ و نیکا اومدن تو
پانیذ:کثافت بیشعور به نیکا همه چیزو میگی به من نمیگی؟
دیانا:پانیذ تروخدا ولم کن میدونی که حالم چقدر بده منم بهت نگفتم چون حالت بخاطر رفتن ژاتیس خیلی بد بود حالا من چیکار کنم مامانم مجبورم کرده با ارسلان ازدواج کنم از اون طرف هم نمی تونم بچه رو سقت کنم چون امیر روز ارسلان رو می کشه
نیکا:فدات بشم من بیا بغلم
که ارسلان اومد تو خودمو زدم به خواب
ارسلان:دیانا خودتو نزن به خواب پاشو بریم شام بخوریم فردا کلی کار داریم قراره باهم عقد کنیم چرا گریه می کنی
دیانا:بخاطر همون رومینا هست
ارسلان:می دونستم داره بهم دروغ میگه ولی شاید نمی خواد بگه که گفتم بیاد سر سفره
دیانا:هوف اومدم اشکام رو پاک کردم نشستم سر سفره
بابای دیانا:دیانا خوبی گریه کردی؟
دیانا:نه بابا صورتمو شستم
رضا:قشنگ پیداست داره دروغ میگه
پانیذ:عههه
چند روز بعد🌤️🌈🌕
#ارسلان
قشنگ می تونستم این چند روز بفهمم دیانا داره یه چیزی ازم پنهان می کنه ولی بهش اهمیت ندادم گفتم بذار اول ازدواج کنیم بعد امروز هم دوشنبه بود با پانیذ و رضا و مامان بابای دیانا و دیانا رفتیم وسایل عقد رو بخریم و دیانا حالش بد شد و گفت حالت تهوع گرفته اصلا نمی فهمم دلیل این کار هاش چیه اما با خودم گفتم شاید پانیذ بدونه چون با پانیذ صمیمی هست ولی تف بهش پانیذ دیانا رو برد دکتر ببینه حالش چطوره ما رفتیم وسایل عقد رو بخریم که بعد چند دقیقه دیانا اومد و پانیذ گفت گرما زده شده و منو خر فرض می کنن بذار پانیذ برسیم خونه...
#پانیذ
داشتم می رفتم تو اتاق لباسم رو عوض کنم که ارسلان اومد...
حمایتتتت
۶.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.