بیاید فرزندانم این هم غذا امروزتان این را گفت که سه بچه
بیاید فرزندانم این هم غذا امروزتان ..این را گفت که سه بچه دیورادید که به طرف او می آمدند...شاهزاده یاد حرف وزیر افتاد ودعا راخواند .هربار که دعارا خواند دیوها نابود شدن...
شاهزاد ه بازگشت واز وزیر سپاس گذاری کرد...
واکنون ای سرورمن این حکایت را گفتم که شما هم مثل شاهزاده شایان فریب دختر وغزال را خورد .شما هم فریب این حکیم را نخورید ...
ملک گفت ای وزیر .پس بگذار من هن حکایت آن مرد بازرگان وطوطیش رابگویم
*طوطی ومرد بازرگان*
بازرگانی بود که همسری زیبا به اسم حبیبه داشت که اورا بسیار دوست میداشت .یکبار که به قصد تجارت عازم سفرشد ،طوطی سخنگو خرید تا همدم تنهای همسرش باشد
.بازرگان غلام داشت که به همسر بازرگان علاقه داشته .ولی جرات ابراز نداشت وازطرفی ناسپاسی بود.غلام هر هفته خانه بازرگان راتمیز میکرد ،اما همسر بازرگان هرگاه غلام برای نظافت به خانه بازرگان می امد به خانه مادر ش رفت تابا مرد غریبه تنها نباشد..
غلام هر وقت به خانه بازرگان میرفت .شروع به شعر خواندن میکرد ،ای حیبه من ای زیبا من تورا دوست میدارم .چند ماه گذشت .
وقتی بازرگان ازسفر بازگشت ،
یکبار که درخانه بود طوطی شروع به خواندن کرد،ای حبیبه من ای زیبا من .تورا دوست دارم
بازرگان گمان برد که همسرش به او خیانت کرد ،ودرنبود اومردی به خانه اورد وآن مرد برایش اینگونه شعر خواند..
وهمسرش را دردم کشت .ودراین هنگام غلام سر رسید وتا طوطی غلام رادید دوباره شعر را تکرار کرد .وبازرگان فریاد کشید ای خیانت کار تو...خواست غلام را بکشد
غلام التماس کرد که مهلت دهد واز عشق پنهاش به همسر بازرگان گفت از نجابت همسر بازرگان ..
وبازرگان پشیمان از کشتن همسرش ولی پشیمانی سود ی نداشت...
توای وزیر ازمن نخواه که انسان بی گناه رابکشم
انقدر وزیر بد طنیت گفت تا ملک یونان تصمیم به قتل طیب رویان گرفت ،وخبر دارد حکیم بیاورن به قصر .حکیم که به قصر امد .ملک گفت توبه خاطر خیانت به من محکوم هستی که سرت از تیغ بگذارنم ، تو سکه های که پیش کش توکردم بین اوباش تقسیم کرد تا علیه من بشورانی .
طیب که دید تعصیم ملک یونان جدی است از ملک مهلت خواست که برگرد ،به خانه ش تا برگردد ،وصیت بکند .وگفت ای ملک من اگر سر منرا جدا کردید .، من کتابی دارم که وقتی سرم را روی کتاب بگذارید هرگونه سوال بپرسد .کتاب پاسخ خواهد داد..
حکیم دوروز بعد بازگشت ،وملک کنجکاو بود تازمانی که حکیم زنده است راز کتاب رادریابد...وکتاب را از دست حکیم گرفت وخواست ورق بزند اما صحفه های کتاب بهم چسبیده بودن .ملک یونان انگشت بر دهان زد تا صحفه هات از هم باز شود .وقتی چند بار انگشت بردهان زد صحفه ازهم باز شد، ودراین هنگام ملک یونان فریاد کشید ،وبرزمین افتاد وبمربد .
وحکیم گفت من کتاب رابه سم الوده کردم تا این باشد سزای ناسپاسان .
حکایت به اینجا که رسید .بامداد بود وشهرزاد یک شب را دیگر را جان سالم به در برد.
شاهزاد ه بازگشت واز وزیر سپاس گذاری کرد...
واکنون ای سرورمن این حکایت را گفتم که شما هم مثل شاهزاده شایان فریب دختر وغزال را خورد .شما هم فریب این حکیم را نخورید ...
ملک گفت ای وزیر .پس بگذار من هن حکایت آن مرد بازرگان وطوطیش رابگویم
*طوطی ومرد بازرگان*
بازرگانی بود که همسری زیبا به اسم حبیبه داشت که اورا بسیار دوست میداشت .یکبار که به قصد تجارت عازم سفرشد ،طوطی سخنگو خرید تا همدم تنهای همسرش باشد
.بازرگان غلام داشت که به همسر بازرگان علاقه داشته .ولی جرات ابراز نداشت وازطرفی ناسپاسی بود.غلام هر هفته خانه بازرگان راتمیز میکرد ،اما همسر بازرگان هرگاه غلام برای نظافت به خانه بازرگان می امد به خانه مادر ش رفت تابا مرد غریبه تنها نباشد..
غلام هر وقت به خانه بازرگان میرفت .شروع به شعر خواندن میکرد ،ای حیبه من ای زیبا من تورا دوست میدارم .چند ماه گذشت .
وقتی بازرگان ازسفر بازگشت ،
یکبار که درخانه بود طوطی شروع به خواندن کرد،ای حبیبه من ای زیبا من .تورا دوست دارم
بازرگان گمان برد که همسرش به او خیانت کرد ،ودرنبود اومردی به خانه اورد وآن مرد برایش اینگونه شعر خواند..
وهمسرش را دردم کشت .ودراین هنگام غلام سر رسید وتا طوطی غلام رادید دوباره شعر را تکرار کرد .وبازرگان فریاد کشید ای خیانت کار تو...خواست غلام را بکشد
غلام التماس کرد که مهلت دهد واز عشق پنهاش به همسر بازرگان گفت از نجابت همسر بازرگان ..
وبازرگان پشیمان از کشتن همسرش ولی پشیمانی سود ی نداشت...
توای وزیر ازمن نخواه که انسان بی گناه رابکشم
انقدر وزیر بد طنیت گفت تا ملک یونان تصمیم به قتل طیب رویان گرفت ،وخبر دارد حکیم بیاورن به قصر .حکیم که به قصر امد .ملک گفت توبه خاطر خیانت به من محکوم هستی که سرت از تیغ بگذارنم ، تو سکه های که پیش کش توکردم بین اوباش تقسیم کرد تا علیه من بشورانی .
طیب که دید تعصیم ملک یونان جدی است از ملک مهلت خواست که برگرد ،به خانه ش تا برگردد ،وصیت بکند .وگفت ای ملک من اگر سر منرا جدا کردید .، من کتابی دارم که وقتی سرم را روی کتاب بگذارید هرگونه سوال بپرسد .کتاب پاسخ خواهد داد..
حکیم دوروز بعد بازگشت ،وملک کنجکاو بود تازمانی که حکیم زنده است راز کتاب رادریابد...وکتاب را از دست حکیم گرفت وخواست ورق بزند اما صحفه های کتاب بهم چسبیده بودن .ملک یونان انگشت بر دهان زد تا صحفه هات از هم باز شود .وقتی چند بار انگشت بردهان زد صحفه ازهم باز شد، ودراین هنگام ملک یونان فریاد کشید ،وبرزمین افتاد وبمربد .
وحکیم گفت من کتاب رابه سم الوده کردم تا این باشد سزای ناسپاسان .
حکایت به اینجا که رسید .بامداد بود وشهرزاد یک شب را دیگر را جان سالم به در برد.
- ۲.۱k
- ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط