شب پنجم
*شب پنجم *
*سنباد وشاهین *
واما ای وزیر آوردند که امیری بود به اسم سنباد که شیفته شکار ونخجیر بود سنباد شاهینی داشت که هرگز از خود جدا نمیکرد .یکبار که به شکار رفت ،غزالی زیبا دید وخواست شکارش کند اما غزال بس گریز پا وچابک بود.سنباد خواست هرگونه شد غزال را بگیرد ، شاهین پرواز کرد وغزال را زخمی کرد وسنباد سررسید ،وغزال را تیری زد،وغزال بمرد ....
سنباد خواست دمی بیاسوید .وبه زیر درختی پناه گرفته ،دراین هنگام ابی به صورتش چکید.سنباد جامش را دراورد وخواست از آبی که میچکد بنوشد که شاهین جستی زد وجام راپرت کرد .سنباد دوباره جام رابرداشت تا ازآب بنوشد،ودوباره جام راز دست سنباد رباید،وسنباد عصبانی شد وشاهین راکشت ..ودراین هنگام به بالای سرش نگاه کرد ،ومار ی رادید متوجه شد که اب نبود سم بود ...وعلت
رفتارشاهین فهمید.وپشیمان ولی پشیمانی چه سود .. واکنون تو ای وزیر من نمیخواهم دوست وطبیب حاذقم را ازدست بدهم ...
وزیر بدطنیت گفت:ای ملک من حکایت زیبا یست حال بگذارید من حکایت پسر پادشاه وزیرش را بازگو کنم تا متوجه خیرخواهی من شوید
*پسر پادشاه وزیر*
ملکی ازملوک پارسی که مملکتش با وادی عفریتان هم مرز بود.وملک پسری داشت نیکو منظر وزیبا به اسم شایان .ملک به پسرش علاقه وافرداشت...
یکبار که شاهزاده شایان قصد شکار کرد وملک وزیر دانا ی خود رابه همراه شاهزاد ه فرستاد،در شکار غزال زیبا دید که به شاهزاده شایان خیره شد ؛ وفرار کرد،وزیر دلش به رحم آمد واز شاهزاد خواست از غزال بگذرد؛اما شاهزاد شایان درپی غزال گذاشت.وزیر فریاد زد شاهزاده من حال که به سخن من گوش نمیدهید ،اگر در مهلکه گرفتار شدید ؛دعا نیم شب را تکرار کن...
شاهزاد درپی غزال روانه شد.به دشتی رسید ،اما از غزال خبری نبود.که دختر زیبا بالباس فاخر دید که گریه میکند .از اسب پیاده شد وخطاب به دختر گفت .ای پری چهره اینجاتنها چیکار میکنید؟
دختر گفت :من دختر شاه هندوان م با پدر ملازمان به شکار امده بودم ؛غزال زیبا دیدم ،درپی اورفتم ،اما غزال محو شده بود ،من بازگشتم امااز پدروملازمان خبری نبود...
شاهزاده گفت .پریشان نشوید اکنون سوار براسب م شوید تا شما را به پدرتان برسانم.دختر وشاهزاده به طرف شرق حرکت کردن؛ قدری رفتن تا برکه رسیدن وخواستن آبی ببنوشند،که دراین هنگام دختر زیبا تبدیل به دیوی شد
وفریاد کشید.
*سنباد وشاهین *
واما ای وزیر آوردند که امیری بود به اسم سنباد که شیفته شکار ونخجیر بود سنباد شاهینی داشت که هرگز از خود جدا نمیکرد .یکبار که به شکار رفت ،غزالی زیبا دید وخواست شکارش کند اما غزال بس گریز پا وچابک بود.سنباد خواست هرگونه شد غزال را بگیرد ، شاهین پرواز کرد وغزال را زخمی کرد وسنباد سررسید ،وغزال را تیری زد،وغزال بمرد ....
سنباد خواست دمی بیاسوید .وبه زیر درختی پناه گرفته ،دراین هنگام ابی به صورتش چکید.سنباد جامش را دراورد وخواست از آبی که میچکد بنوشد که شاهین جستی زد وجام راپرت کرد .سنباد دوباره جام رابرداشت تا ازآب بنوشد،ودوباره جام راز دست سنباد رباید،وسنباد عصبانی شد وشاهین راکشت ..ودراین هنگام به بالای سرش نگاه کرد ،ومار ی رادید متوجه شد که اب نبود سم بود ...وعلت
رفتارشاهین فهمید.وپشیمان ولی پشیمانی چه سود .. واکنون تو ای وزیر من نمیخواهم دوست وطبیب حاذقم را ازدست بدهم ...
وزیر بدطنیت گفت:ای ملک من حکایت زیبا یست حال بگذارید من حکایت پسر پادشاه وزیرش را بازگو کنم تا متوجه خیرخواهی من شوید
*پسر پادشاه وزیر*
ملکی ازملوک پارسی که مملکتش با وادی عفریتان هم مرز بود.وملک پسری داشت نیکو منظر وزیبا به اسم شایان .ملک به پسرش علاقه وافرداشت...
یکبار که شاهزاده شایان قصد شکار کرد وملک وزیر دانا ی خود رابه همراه شاهزاد ه فرستاد،در شکار غزال زیبا دید که به شاهزاده شایان خیره شد ؛ وفرار کرد،وزیر دلش به رحم آمد واز شاهزاد خواست از غزال بگذرد؛اما شاهزاد شایان درپی غزال گذاشت.وزیر فریاد زد شاهزاده من حال که به سخن من گوش نمیدهید ،اگر در مهلکه گرفتار شدید ؛دعا نیم شب را تکرار کن...
شاهزاد درپی غزال روانه شد.به دشتی رسید ،اما از غزال خبری نبود.که دختر زیبا بالباس فاخر دید که گریه میکند .از اسب پیاده شد وخطاب به دختر گفت .ای پری چهره اینجاتنها چیکار میکنید؟
دختر گفت :من دختر شاه هندوان م با پدر ملازمان به شکار امده بودم ؛غزال زیبا دیدم ،درپی اورفتم ،اما غزال محو شده بود ،من بازگشتم امااز پدروملازمان خبری نبود...
شاهزاده گفت .پریشان نشوید اکنون سوار براسب م شوید تا شما را به پدرتان برسانم.دختر وشاهزاده به طرف شرق حرکت کردن؛ قدری رفتن تا برکه رسیدن وخواستن آبی ببنوشند،که دراین هنگام دختر زیبا تبدیل به دیوی شد
وفریاد کشید.
- ۲.۲k
- ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط