دختری میان گرگ های درنده
دختری میان گرگ های درنده
part⁵
به گذرنامه ام یه نگاه انداختم خوب اینم از این انداختم تو کیفم و به سمت خونه حرکت کردم زمان مثل برق و باد در حال گذشتن بود یه ساعت دیگه قرار بود با جان برم برای انتخاب لباس عروس و فردا هم روز عروسی بود آخه کدوم آدم عاقلی آنقدر برای ازدواج عجله میکنه هوووف به ادرسی که جان برام فرستاده بود یه نگاه انداختم تقریبا نیم ساعت راه بود ماشین و راه انداختم و حرکت کردم .
ماشین رو قفل کردم و با چشم دنبال جان گشتم که دیدم داره میاد سمتم
جان: به سلام بر خانوم خودم😉
من: سلام به من نگو خانومم بدم میاد
بعدم جلوتر حرکت کردم سمت پاساژ تا رفتم داخل یه لباس چشممو گرفت رفتم داخل مغازه و ازش خواستم برام سایز مناسبش و بیاره لباس و گرفتم و رفتم داخل اتاق پرو زیپش از بغل بود برای همین خودم کشیدم و رفتم بیرون جان داشت با لبخند نگام میکرد بعد این که ایشونم پسندید خریدیم و رفتیم بیرون تا به بقیه خریدا برسیم بعد اینکه برای جان ام کت شلوار خریدیم به سمت جواهر فروشی رفتیم
خلاصه امروزم تموم شد و خداروشکر اتفاقی بین من و جان نیوفتاد ازش خدافظی کردم و رفتم داخل خونه
با تعجب داشتم به مامان که داره ساک و وسایلشو جمع میکنه نگاه میکردم
من: مامان چیشده چیکار میکنی
مامان: هه مامان؟ من دیگه مامانت نیستم بعد روز عروسیت طلاق میگیرم بابای اشغالت دیگه شورشو دراورده کم مونده اون زنیکه رو بیاره خونه میرم و خودمو راحت میکنم😡
خوب میتونم حدس بزنم که بابا میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه و سر این هوو بیاره راستش خندم گرفته بود بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم که بعد یه ربع اومد داخل اتاق
مامان: ببینم چی خریدی سلیطه
بدون حرف وسایلم و براش باز کردم تا ببینه
مامان: شام و تو اتاقت می خوری تا فردا صبح که اراشگرت بیاد حق بیرون اومدن از خونه رو نداری
بعدم در و بست و رفت بیرون
شام رو که خوردم یکم با گوشیم ور رفتم و بعد اینکه کارای لازم و کردم آماده شدم برای خواب
part⁵
به گذرنامه ام یه نگاه انداختم خوب اینم از این انداختم تو کیفم و به سمت خونه حرکت کردم زمان مثل برق و باد در حال گذشتن بود یه ساعت دیگه قرار بود با جان برم برای انتخاب لباس عروس و فردا هم روز عروسی بود آخه کدوم آدم عاقلی آنقدر برای ازدواج عجله میکنه هوووف به ادرسی که جان برام فرستاده بود یه نگاه انداختم تقریبا نیم ساعت راه بود ماشین و راه انداختم و حرکت کردم .
ماشین رو قفل کردم و با چشم دنبال جان گشتم که دیدم داره میاد سمتم
جان: به سلام بر خانوم خودم😉
من: سلام به من نگو خانومم بدم میاد
بعدم جلوتر حرکت کردم سمت پاساژ تا رفتم داخل یه لباس چشممو گرفت رفتم داخل مغازه و ازش خواستم برام سایز مناسبش و بیاره لباس و گرفتم و رفتم داخل اتاق پرو زیپش از بغل بود برای همین خودم کشیدم و رفتم بیرون جان داشت با لبخند نگام میکرد بعد این که ایشونم پسندید خریدیم و رفتیم بیرون تا به بقیه خریدا برسیم بعد اینکه برای جان ام کت شلوار خریدیم به سمت جواهر فروشی رفتیم
خلاصه امروزم تموم شد و خداروشکر اتفاقی بین من و جان نیوفتاد ازش خدافظی کردم و رفتم داخل خونه
با تعجب داشتم به مامان که داره ساک و وسایلشو جمع میکنه نگاه میکردم
من: مامان چیشده چیکار میکنی
مامان: هه مامان؟ من دیگه مامانت نیستم بعد روز عروسیت طلاق میگیرم بابای اشغالت دیگه شورشو دراورده کم مونده اون زنیکه رو بیاره خونه میرم و خودمو راحت میکنم😡
خوب میتونم حدس بزنم که بابا میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه و سر این هوو بیاره راستش خندم گرفته بود بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم که بعد یه ربع اومد داخل اتاق
مامان: ببینم چی خریدی سلیطه
بدون حرف وسایلم و براش باز کردم تا ببینه
مامان: شام و تو اتاقت می خوری تا فردا صبح که اراشگرت بیاد حق بیرون اومدن از خونه رو نداری
بعدم در و بست و رفت بیرون
شام رو که خوردم یکم با گوشیم ور رفتم و بعد اینکه کارای لازم و کردم آماده شدم برای خواب
۳.۸k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.