عادت کرده ام

عادت کرده ام…
به اینکه همیشه در بحرانهای زندگی ام…
خودم هوای خودم را داشته باشم…
در شب های بی خوابی ام,سرم را در بالش فرو کنم و خیسی بالش رابه جان بخرم…
وقتی بغض میکنم …
زانوهایم را در آغوش بگیرم و خودم را دلداری بدهم…
عادت کرده ام وقتی باد می آید کلاهم را سفت بچسبم,نه بازوی بغل دستی ام را…
یاد گرفتم با روی گشاده لبخند بزنم…
لبخندی که دیگر خودم هم معنیش را نمی دانم…
میبینی ؟!
تنهایی با همه دردی که دارد…
مرا "مرد" به بار آورده………
narii
دیدگاه ها (۳۲)

مادر بزرگ دوستمپیرزن مدرنی ست..از آنهای که چروک صورتشان را ا...

اگه تونستین این مطلب دنبال کنید جالبه..زنها بخونند!!نامه یک ...

شب مهتابگاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...گاهی دلم برای باوره...

ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ …ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ…ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ …ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺍ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط