فیک گتو سوگورو
فیک گتو سوگورو
-6- شوکو: ا.ت بذار قهوه بیارم...
شوکو رفت تو آشپزخونه ی دفتر کارش
و منم منتظر بودم...
یهو دیدم صدای زنگ گوشیه شوکو میاد.
سریع از جام بلند شدم و نگاه کردم.
درست فهمیدم. گوجو داره زنگ میزنه. سریع گوشی و برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. اما قبلش صدای گوشی رو زیاد کردم تا بتونم بشنوم حرف های گوجو رو.
ا.ت: شوکو گوجو داره بهت زنگ میزنه.
گوشی رو دادم بهش و اونم جواب داد.
شوکو: سلام گوجو چطوری
گوجو: عااام نمیشه گفت که خوبم...
شوکو: چرا چیشده
لعنتتتتییییی. شوکو صدای گوشی رو کم کرد...
یهو دیدم گوشی از دست شوکو افتاد و چشم هاش گرد شد...
ا.ت: شوکو!؟ چیشده!؟
شوکو: ا.ت...گ...گتو...
میدونستم گتو یه کاری کرده. میدونستم...
شوکو: گتو...مرده...
زانو هام سست شد و افتادم روی زمین.
گتو...نکنه گوجو این کارو کرده...
دستام رو گذاشته بودم روی چشمام و فشار میدادم که صدای داد گوجو از گوشی اومد.
گوجو: شوکو!؟ شوکووووو
شوکو گوشی رو برداشت و با همون حالت شک زده با گوجو حرف زد
گوجو: تا دو ساعت دیگه میارمش...
گوشی رو قطع کرد.
گوجو... فقط همین کلمه توی ذهنم تکرار میشد.
فقط همین.
اگه گوجو گتو رو کشته باشه...
اون وقت...
زدم زیر گریه... دیگه نمی تونم تحمل کنم.
شوکو سریع نشست کنارم و شروع کرد دلداری دادنم.
شوکو: ا.ت... اروم باش... ش... شاید اصن گوجو اشتباه متوجه شده باشه و گتو نمرده باشه...
ا.ت: مگه میشه! مثلا چند ساله بزرگترین جادوگر جوجوتسوعه...
شوکو ساکت شد...شاید نباید اینو می گفتم. اون فقط میخواست منو دلداری بده...
منم چاره ای ندارم...باید صبر کنم تا گوجو گتو رو بیاره...
-6- شوکو: ا.ت بذار قهوه بیارم...
شوکو رفت تو آشپزخونه ی دفتر کارش
و منم منتظر بودم...
یهو دیدم صدای زنگ گوشیه شوکو میاد.
سریع از جام بلند شدم و نگاه کردم.
درست فهمیدم. گوجو داره زنگ میزنه. سریع گوشی و برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. اما قبلش صدای گوشی رو زیاد کردم تا بتونم بشنوم حرف های گوجو رو.
ا.ت: شوکو گوجو داره بهت زنگ میزنه.
گوشی رو دادم بهش و اونم جواب داد.
شوکو: سلام گوجو چطوری
گوجو: عااام نمیشه گفت که خوبم...
شوکو: چرا چیشده
لعنتتتتییییی. شوکو صدای گوشی رو کم کرد...
یهو دیدم گوشی از دست شوکو افتاد و چشم هاش گرد شد...
ا.ت: شوکو!؟ چیشده!؟
شوکو: ا.ت...گ...گتو...
میدونستم گتو یه کاری کرده. میدونستم...
شوکو: گتو...مرده...
زانو هام سست شد و افتادم روی زمین.
گتو...نکنه گوجو این کارو کرده...
دستام رو گذاشته بودم روی چشمام و فشار میدادم که صدای داد گوجو از گوشی اومد.
گوجو: شوکو!؟ شوکووووو
شوکو گوشی رو برداشت و با همون حالت شک زده با گوجو حرف زد
گوجو: تا دو ساعت دیگه میارمش...
گوشی رو قطع کرد.
گوجو... فقط همین کلمه توی ذهنم تکرار میشد.
فقط همین.
اگه گوجو گتو رو کشته باشه...
اون وقت...
زدم زیر گریه... دیگه نمی تونم تحمل کنم.
شوکو سریع نشست کنارم و شروع کرد دلداری دادنم.
شوکو: ا.ت... اروم باش... ش... شاید اصن گوجو اشتباه متوجه شده باشه و گتو نمرده باشه...
ا.ت: مگه میشه! مثلا چند ساله بزرگترین جادوگر جوجوتسوعه...
شوکو ساکت شد...شاید نباید اینو می گفتم. اون فقط میخواست منو دلداری بده...
منم چاره ای ندارم...باید صبر کنم تا گوجو گتو رو بیاره...
۹.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.