داستان
#داستان
زن نمیدانست که چه بکند؟ خلق و خوی شوهرش او را به تنگ آورده بود، همیشه میگفت و میخندید، با بچهها خوش و بش میکرد. ولی مدتی بود با کوچکترین مسئله عصبانی میشد و داد و فریاد میکرد.
زن روزی به نزد راهبی رفت تا از او کمک بگیرد، او در کوهستان زندگی میکرد، زن از راهب معجونی خواست تا شاید چارهای کارش شود. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چارهی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است!
ببر کوهستان؟ آن حیوان بسیار وحشی است. هر وقت تار مویی از سبیل ببر وحشی را آوردی برایت معجونی میسازم تا شوهرت با تو مهربان شود.
زن با ناامیدی به خانهاش برگشت. غذایی را آماده کرد و روانهی کوهستان شد، خود را به نزدیکی غار رساند، از شدت ترس بدنش میلرزید اما مقاومت کرد.
آن شب ببر بیرون نیامد! چندین شب به همین منوال گذشت هر شب چند گام به غار نزدیکتر میشد، بالاخره ببر وحشی غرش کنان از غار بیرون آمد و ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
هر شب که میگذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر میشدند. چهار ماه طول کشید تا ببر به واسطهی بوی غذا به زن نزدیک شد، و آرام آرام شروع به خوردن کرد.
مدتی گذشت؛ طوری بود که ببر بر سر راه زن میایستاد و منتظر میماند زن خود را به ببر نزدیکتر میکرد و سر او را نوازش میکرد و به ملایمت به او غذا میداد.
هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و بر خلاف دشواری و سختی راه، هر شب آن زن برای ببر غذا میبرد و سر او را در دامن خود میگذاشت، دست نوازش بر مویش میکشید.
بالاخره یک شب زن با ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند، و شادمان نزد آن راهب رفت. فکر میکنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعلهور بود.
زن هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد؛ ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: آیا «مرد تو» از آن ببر کوهستان بدتر است؟ تو نیرویی داری که از وجود آن بیخبری.
با صبر و حوصله ، عشق و محبت توانستی آن حیوان را رام کنی, مهار خشم شوهرت در دستان توست، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.
❤ ️
❤ ️
زن نمیدانست که چه بکند؟ خلق و خوی شوهرش او را به تنگ آورده بود، همیشه میگفت و میخندید، با بچهها خوش و بش میکرد. ولی مدتی بود با کوچکترین مسئله عصبانی میشد و داد و فریاد میکرد.
زن روزی به نزد راهبی رفت تا از او کمک بگیرد، او در کوهستان زندگی میکرد، زن از راهب معجونی خواست تا شاید چارهای کارش شود. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چارهی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است!
ببر کوهستان؟ آن حیوان بسیار وحشی است. هر وقت تار مویی از سبیل ببر وحشی را آوردی برایت معجونی میسازم تا شوهرت با تو مهربان شود.
زن با ناامیدی به خانهاش برگشت. غذایی را آماده کرد و روانهی کوهستان شد، خود را به نزدیکی غار رساند، از شدت ترس بدنش میلرزید اما مقاومت کرد.
آن شب ببر بیرون نیامد! چندین شب به همین منوال گذشت هر شب چند گام به غار نزدیکتر میشد، بالاخره ببر وحشی غرش کنان از غار بیرون آمد و ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
هر شب که میگذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر میشدند. چهار ماه طول کشید تا ببر به واسطهی بوی غذا به زن نزدیک شد، و آرام آرام شروع به خوردن کرد.
مدتی گذشت؛ طوری بود که ببر بر سر راه زن میایستاد و منتظر میماند زن خود را به ببر نزدیکتر میکرد و سر او را نوازش میکرد و به ملایمت به او غذا میداد.
هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و بر خلاف دشواری و سختی راه، هر شب آن زن برای ببر غذا میبرد و سر او را در دامن خود میگذاشت، دست نوازش بر مویش میکشید.
بالاخره یک شب زن با ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند، و شادمان نزد آن راهب رفت. فکر میکنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعلهور بود.
زن هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد؛ ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: آیا «مرد تو» از آن ببر کوهستان بدتر است؟ تو نیرویی داری که از وجود آن بیخبری.
با صبر و حوصله ، عشق و محبت توانستی آن حیوان را رام کنی, مهار خشم شوهرت در دستان توست، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.
❤ ️
❤ ️
۸۳۶
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.