شهیدان میرافضلی و قربانی
روزهای اول جنگ بود. آن روزها بسیاری از دوستانش توصیه میکردند که مدرسه برود و تدریس کند.
سید حمید روزها غرق در تفکر خودش بود. تنها پناه او دوستانش بودند. اما سید در کنار آنها هم احساس غریبی میکرد. دیگر تاب خندهها و شوخیهای آنها را هم نداشت. حس میکرد در میان جمع غریبهها نشسته.
خلأ درونی سید، هر روز بیشتر میشد. باید کاری میکرد. احساس میکرد باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه؟
دوست داشت به جبهه برود. اما فکر میکرد با ذهنیتی که از او دارند شاید او را نپذیرند!؟ در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.
حاج آقا آذین یکی ازکامیوندارهای رفسنجان بود که کاروان کمکهای مردمی به جبهه را بار زده بود. حالا چند روزی از شروع جنگ میگذشت.
او سید حمید را دور میدان شهر میبیند. به شوخی به او میگوید: تو نمیخوای آدم بشی؟ سید میگوید: چه جوری؟
ایشان هم میگوید: چه جوریش با من، فردا صبح زود، قبل از ساعت هشت از جلوی هلال احمر حرکت میکنیم برای جبهه، بیا اونجا.
سید حمید خیلی خوشحال شد. برای اینکه از قافله عقب نماند، شب رفت و پشت در هلال احمر توی سرما خوابید!
آقای آذین بعدها میگفت: آقا سید حمید اولین بار با من به جبهه رفت. من فکر نمیکردم بیاید. برای همین ساعت حرکت را به او عقبتر گفتم؛ مثلاً، ساعت هفت را هشت گفتم. ولی دیدم ساعت چهار صبح آمده پشت در هلال احمر منتظر من نشسته! ما از آنجا با ماشین باری که داشتیم وسایل را به جبهه بردیم. با اینکه سابقهی ذهنی خوبی از سید حمید نداشتم و میترسیدم که در جبهه آبروریزی کند اما با هم عازم جبهه شدیم.
برگرفته از کتاب ( پابرهنه در وادی مقدس)
سید حمید روزها غرق در تفکر خودش بود. تنها پناه او دوستانش بودند. اما سید در کنار آنها هم احساس غریبی میکرد. دیگر تاب خندهها و شوخیهای آنها را هم نداشت. حس میکرد در میان جمع غریبهها نشسته.
خلأ درونی سید، هر روز بیشتر میشد. باید کاری میکرد. احساس میکرد باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه؟
دوست داشت به جبهه برود. اما فکر میکرد با ذهنیتی که از او دارند شاید او را نپذیرند!؟ در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.
حاج آقا آذین یکی ازکامیوندارهای رفسنجان بود که کاروان کمکهای مردمی به جبهه را بار زده بود. حالا چند روزی از شروع جنگ میگذشت.
او سید حمید را دور میدان شهر میبیند. به شوخی به او میگوید: تو نمیخوای آدم بشی؟ سید میگوید: چه جوری؟
ایشان هم میگوید: چه جوریش با من، فردا صبح زود، قبل از ساعت هشت از جلوی هلال احمر حرکت میکنیم برای جبهه، بیا اونجا.
سید حمید خیلی خوشحال شد. برای اینکه از قافله عقب نماند، شب رفت و پشت در هلال احمر توی سرما خوابید!
آقای آذین بعدها میگفت: آقا سید حمید اولین بار با من به جبهه رفت. من فکر نمیکردم بیاید. برای همین ساعت حرکت را به او عقبتر گفتم؛ مثلاً، ساعت هفت را هشت گفتم. ولی دیدم ساعت چهار صبح آمده پشت در هلال احمر منتظر من نشسته! ما از آنجا با ماشین باری که داشتیم وسایل را به جبهه بردیم. با اینکه سابقهی ذهنی خوبی از سید حمید نداشتم و میترسیدم که در جبهه آبروریزی کند اما با هم عازم جبهه شدیم.
برگرفته از کتاب ( پابرهنه در وادی مقدس)
۵.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.