سایه های عشق

پارت ۶

چویا : دازای...
دازای : هوم ؟
چویا : به نظرت میشه اوضاع رو درست کرد ؟
دازای : نمیدونم
چویا: دلم میخواد بدونم وقتی همه چیز درست بشه...مردم با خیال راحت زندگی کنن و سلطنت پادشاهی به حالت عادی برگرده و روح تاریکی از بین بره...چیکار کنم ؟
دازای : شاید بشه باهم وقت بگذرونیم
چویا خنده ای میکنه به شاخه تکیه میده
چویا : واقعا ؟
دازای : شاید تو هم بتونی بهترین جادوگر بشی
چویا : بهترین جادوگر ؟ فک نمیکنم...من چیزی جز یه متقلب نیستم
دازای : چرا این فکرو میکنی ؟
چویا : چون قدرت ماورایی من مثل بقیه اونا نیس
دازای : این مهم نیس چویا...اینکه خودت باشی اینکه قدرت خودت رو داشته باشی کفایت میکنه ..گوش بده ببین قلبت چی میگه...
چویا : حرفات منو یاد مامانم میندازه...همیشه یه حرفی برای ارامشم داشت
دازای : زندگی همیشه عادلانه نیس پس نباید انتظار داشته باشی که اوضاع همیشه به نفعت پیش میره
چویا : آره....
دازای چویا رو به خودش نزدیک تر میکنه و چویا به شونه دازای تکیه میده و حس ارامش میکنه دم دازای دور چویا حلقه میشه
چویا :ام دازای...
دازای : چیه ؟
چویا : میشه توی بغلت بخوابم ؟
دازای : ا..البته که میشه..
دازای به ارومی چویا رو بلند میکنه و پایین درخت میبره و باهم کنار درخت بزرگ میخوابن چویا هم توی بغل دازای فرو میره

فردا
چویا : هی بانداژی ! بیدار شو دیگه خیلی وقته صبح شده !
دازای : ها ؟ ام چیع ؟ چیز باشه
چویا : تچ خوابالوی پشمالو
دازای : پا شدم پا شدم خودتو خسته نکن

ادامه دارد....


میدونم یه خورده کم بود حال ندارم فردا پارت میدم
دیدگاه ها (۲)

دوتا جلتلمن قوی

دوستان عزیز !

سناریو باکوگو ۲

من رفتم سمت موری خدافظ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط