P29🌙🌸
P29🌙🌸
۱هفته بعد
هایمین«توی این یه هفته قرار شد با جیمین برم تا یکم باهم خوش بگذرونیم......بلیط برای فردا صبح بود......امروز رو قرار شد با اعضا خوش بگذرونیم......ساعت ۱۰بود......همه رفته بودیم آماده شیم......لباسم رو پوشیدم.....موهامو باز گذاشتم.....آرایشم رو چک کردم.....ماسک زدم و رفتم بیرون.......لباسم با لباس جیمین ست بود
جیمین«زیبا شدی لیدی
هایمین«جیمیناااااا میدونی من از این مزه ریختنا خوشم نمیاد
جیمین«T_T
هایمین«ولییییی........اگه اون فرد تو باشی چرا خوشم میاد
جیمین«((((((:
کوک«اهم اهم......
ته«بريم
جیمین«بريم
هایمین«کفشامونو پوشیدیم......دستای جیمین رو گرفتم......کلی گشتیم و خرید کردی......شام و ناهارم بیرون خوردیم......ساعت ۱۲شب بود برگشتیم خونه......تا وسایل رو جابه جا کنیم ساعت شد ۱ونیم....رفتیم خوابیدیم
ساعت۵
هایمین«باصدای ساعت کوکی بیدارشدم......هنوز از خواب سیر نشده بودم.....از تخت خوابم دست کشیدم و رفتم دستشویی......اومدم بیرون و رفتم پایین برای صبحونه.....یه صبحونه الکی درست کردم......وسایل رو رو میز گذاشتم......یهو یه نفر از پشت بغلم کرد......از بوش شناختم
جیمین«صبح بخیر
هایمین«صبح تو هم بخیر...میدونی سکته کردم؟؟
جیمین«حالا که نکردی
هایمین«بشین صبحونه بخوریم بريم دیر میشه
هایمین«بعد صبحونه خواستم ظرفارو جمع کنم که صدای یه نفر مانعم شد....
جین«بزار بمونن خودمون میشوریم
هایمین«درسته.....صدای جین بود.....برگشتم نگاهش کردم.....خیلی کیوت شده بود
جین«دیرتون میشه
هایمین«ولی.....
جین«ولی نداره
هایمین«میتونستم متوجه بغض توی گلوش بشم......بعنی آنقدر مهمم براشون؟؟؟
۱هفته بعد
هایمین«توی این یه هفته قرار شد با جیمین برم تا یکم باهم خوش بگذرونیم......بلیط برای فردا صبح بود......امروز رو قرار شد با اعضا خوش بگذرونیم......ساعت ۱۰بود......همه رفته بودیم آماده شیم......لباسم رو پوشیدم.....موهامو باز گذاشتم.....آرایشم رو چک کردم.....ماسک زدم و رفتم بیرون.......لباسم با لباس جیمین ست بود
جیمین«زیبا شدی لیدی
هایمین«جیمیناااااا میدونی من از این مزه ریختنا خوشم نمیاد
جیمین«T_T
هایمین«ولییییی........اگه اون فرد تو باشی چرا خوشم میاد
جیمین«((((((:
کوک«اهم اهم......
ته«بريم
جیمین«بريم
هایمین«کفشامونو پوشیدیم......دستای جیمین رو گرفتم......کلی گشتیم و خرید کردی......شام و ناهارم بیرون خوردیم......ساعت ۱۲شب بود برگشتیم خونه......تا وسایل رو جابه جا کنیم ساعت شد ۱ونیم....رفتیم خوابیدیم
ساعت۵
هایمین«باصدای ساعت کوکی بیدارشدم......هنوز از خواب سیر نشده بودم.....از تخت خوابم دست کشیدم و رفتم دستشویی......اومدم بیرون و رفتم پایین برای صبحونه.....یه صبحونه الکی درست کردم......وسایل رو رو میز گذاشتم......یهو یه نفر از پشت بغلم کرد......از بوش شناختم
جیمین«صبح بخیر
هایمین«صبح تو هم بخیر...میدونی سکته کردم؟؟
جیمین«حالا که نکردی
هایمین«بشین صبحونه بخوریم بريم دیر میشه
هایمین«بعد صبحونه خواستم ظرفارو جمع کنم که صدای یه نفر مانعم شد....
جین«بزار بمونن خودمون میشوریم
هایمین«درسته.....صدای جین بود.....برگشتم نگاهش کردم.....خیلی کیوت شده بود
جین«دیرتون میشه
هایمین«ولی.....
جین«ولی نداره
هایمین«میتونستم متوجه بغض توی گلوش بشم......بعنی آنقدر مهمم براشون؟؟؟
۶۳.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.