وقتی بزرگترین قضیه زندگیتو بهش نگفتی...
ات ویو
سلام اسم من ات هست(عکسشو گزاشتم اسلاید اول).و تقریبا دو ساله با جیمین ازدواج کردم ولی تو این دو سال ی چیز مهمو ازش مخفی کردم.اینکه من از ی شهر جادویی اومدم یعنی وجود من خالصانه از جادوئه ولی بخاطر جیمین سعی کردم جادومو خلاص کنم.ولی از ی دورگه جادویی چ انتضاری هست آخه من مادرم خون آشام و پدرم گرگینه بوده و بجز این دو جادو های دیگه ای هم دارم ولی خب بهتره تو این چند روز ب جیمین بگم مثل همیشه پاشدم دیدم جیمین کنارم لالا کرده ساعتو نگاه کردم ۷ و نیم بود سریع زدم ب جیمین
ات:جیمین پاشو دیر شد
جیمین:امروز ک تعطیلمممم
ات:اولندش تو پاشو منو برسون دانشگاه دومندش خوابیدی خل و چل شدی اصلنم تعطیل نیستی باید پاشی بری بدو
بزور پاشد لباسامو پوشیدم(اسلاید دوم)موهامو شونه کروم باز گزاشتم گوشیمو کتابامو گزاشتم تو کیفم صبحانمو سر سریع خوردم پاشدم راه افتادم سمت دانشگاه رسیدم جیمینو بوس کردم رفتم سمت دانشگاه
ات:لیااااااا
لیا:مرگ ترسیدم پدصگ
ات:عامممم خب مح بابام گرگه نه سگ
لیا:خو ننه منم گرگهه
ات:اوه اوه خانم معلم اومد ....برپاااا
خانم معلم:سلام بچه ها بشینید
همه نشستن خانم لی امروز با خدش ی کتاب گنده آورده بود ب نظر داستانی بود
خانم لی:خب بچه ها از اونجایی ک همتون امتحان زیست پریروزو بیست شدید امروز ب جای درس درباره ی گونه ای ک ن جانوره ن انسان صحبت کنیم
این گونه بسیار کم یابه چون معمولا تو دنیای خودشون صیر میکنن و اینکه از دو فرمانروایی گرگینه و خونآشام فرمان میگیرن ی روز این دو قلمرو تصمیم میگیرن ملکه و پادشاه رو ب عقد هم دربیارن و سرانجام این ازدواج ی دختر بود ب اسم ات!
یهو همه سر ها چرخید سمت من
ات:یااااا....کودناااا این همه ات تو دنیا هست مگه فقد من اتممم
خب کاملا دروغ بود چون سر انجام اون ازدواج من بودم خود خودم
خانم لی:خب بچه ها ولی مثل اینکه اتفاق های جادویی تو مدرسه ما رخ داده ک مارو مطمئن کرده ی دختر جادویی اینجاست
بوی خون ب مشامم خورد
یکی از بچه های کلاس:آخ خانم فکر کنم دستم زخم شد
تشنم شده بود از خانم اجازه گرفتم رفتم بیرون هوا بخورم وایی خیلی بد بود دست خودمو زخمی کروم و از خون خودم خوردم و سریع رفتم سر کلاس
زنگ تفریح خورد رفته بودم تو یکی از جاهای مدرسه ک کسی نباشه
لینا:هی عجیب غریب
ات:هوففففف لینا حوصله تو یکیو ندارم
لینا:چرا مگه؟اها چون جادویی هستی؟
ات:لینااااا!بسه چیچی میگی؟من جادوییم!از کجا معلوم تو نباشی؟
شروع کرد جر و بحث کردن باهام منم اعصابشون نداشتم محکم کوبوندمش دیوار....
سلام اسم من ات هست(عکسشو گزاشتم اسلاید اول).و تقریبا دو ساله با جیمین ازدواج کردم ولی تو این دو سال ی چیز مهمو ازش مخفی کردم.اینکه من از ی شهر جادویی اومدم یعنی وجود من خالصانه از جادوئه ولی بخاطر جیمین سعی کردم جادومو خلاص کنم.ولی از ی دورگه جادویی چ انتضاری هست آخه من مادرم خون آشام و پدرم گرگینه بوده و بجز این دو جادو های دیگه ای هم دارم ولی خب بهتره تو این چند روز ب جیمین بگم مثل همیشه پاشدم دیدم جیمین کنارم لالا کرده ساعتو نگاه کردم ۷ و نیم بود سریع زدم ب جیمین
ات:جیمین پاشو دیر شد
جیمین:امروز ک تعطیلمممم
ات:اولندش تو پاشو منو برسون دانشگاه دومندش خوابیدی خل و چل شدی اصلنم تعطیل نیستی باید پاشی بری بدو
بزور پاشد لباسامو پوشیدم(اسلاید دوم)موهامو شونه کروم باز گزاشتم گوشیمو کتابامو گزاشتم تو کیفم صبحانمو سر سریع خوردم پاشدم راه افتادم سمت دانشگاه رسیدم جیمینو بوس کردم رفتم سمت دانشگاه
ات:لیااااااا
لیا:مرگ ترسیدم پدصگ
ات:عامممم خب مح بابام گرگه نه سگ
لیا:خو ننه منم گرگهه
ات:اوه اوه خانم معلم اومد ....برپاااا
خانم معلم:سلام بچه ها بشینید
همه نشستن خانم لی امروز با خدش ی کتاب گنده آورده بود ب نظر داستانی بود
خانم لی:خب بچه ها از اونجایی ک همتون امتحان زیست پریروزو بیست شدید امروز ب جای درس درباره ی گونه ای ک ن جانوره ن انسان صحبت کنیم
این گونه بسیار کم یابه چون معمولا تو دنیای خودشون صیر میکنن و اینکه از دو فرمانروایی گرگینه و خونآشام فرمان میگیرن ی روز این دو قلمرو تصمیم میگیرن ملکه و پادشاه رو ب عقد هم دربیارن و سرانجام این ازدواج ی دختر بود ب اسم ات!
یهو همه سر ها چرخید سمت من
ات:یااااا....کودناااا این همه ات تو دنیا هست مگه فقد من اتممم
خب کاملا دروغ بود چون سر انجام اون ازدواج من بودم خود خودم
خانم لی:خب بچه ها ولی مثل اینکه اتفاق های جادویی تو مدرسه ما رخ داده ک مارو مطمئن کرده ی دختر جادویی اینجاست
بوی خون ب مشامم خورد
یکی از بچه های کلاس:آخ خانم فکر کنم دستم زخم شد
تشنم شده بود از خانم اجازه گرفتم رفتم بیرون هوا بخورم وایی خیلی بد بود دست خودمو زخمی کروم و از خون خودم خوردم و سریع رفتم سر کلاس
زنگ تفریح خورد رفته بودم تو یکی از جاهای مدرسه ک کسی نباشه
لینا:هی عجیب غریب
ات:هوففففف لینا حوصله تو یکیو ندارم
لینا:چرا مگه؟اها چون جادویی هستی؟
ات:لینااااا!بسه چیچی میگی؟من جادوییم!از کجا معلوم تو نباشی؟
شروع کرد جر و بحث کردن باهام منم اعصابشون نداشتم محکم کوبوندمش دیوار....
۵.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.