میگم جانم...از بعد اون روز که ماشین بابا دستم بود و داشتم
میگم جانم...از بعد اون روز که ماشین بابا دستم بود و داشتم میبوسیدمت رفتیم تو جدول و جلو بندی ماشین اومد پایین بابا دیگه بهم ماشین نمیده...
امروز رو مجبوریم بدون ماشین باشیم...
+من از خدامه جانم ماشین نباشه
_چرا؟؟؟
+میدونی اینجوری تو تاکسی بغلت میکنم
ماشین خود آدم اون فاصله بین دو تا صندلی نمیزاره خوب بغلت کنم
تازه اینجوری حواست شش دانگ به من و حواست به رانندگی نیست...
اصلا میدونی چیه بدم میاد از دنده،از اون کنسول وسط ماشین که انقدر بین ما فاصله میندازن...
نگاش کردم و گفتم اینا که عددی نیستن،یه دنیا هم نمیتونن بین ما فاصله بندازن...
از تاکسی پیاده شدیم و رسیدیم پارک
_باید واسم برقصی...
+چی؟نههههه اینجا وسط پارک به این شلوغی؟؟
آره زود باش وگرنه قهر میکنم
+شروع کردم به قر دادن و رقصیدن که دیدم مامور گشت رسید
جفتمون رو بردن تو کیوسک سر پارک...
گفتن چه نسبتی با هم دارین...
برگشت گفت جناب آقای پلیس من دیوونه ایشونم ایشونم دیوونه منه...
فقط لطفا پاسگاه زندان هر جا میخواید ببرید ما رو دوتایی ببرید ما بدون هم نمیتونیم...
رو کرد به من گفت بگو چه نسبتی دارید
گفتم :گفت دیگه دیوونشم...
یه نگاه بهم کردیم از اون نگاها که با چشم بهم میگفتیم عاشقتم...
قشنگ بغض رو تو نگاه پلیس فهمیدم
پلیس یه نگاه به ما کرد گفت میدونم عاشق همید ولی یکم رعایت کنید
این جماعت چشم دیدن دو تا عاشق رو ندارن بی جنبه ان...حالا بی سر صدا برید پی زندگیتون...
اومدیم بیرون بجای این که ترسیده باشه گفت ولی حال میدادا زنگ میزد به بابام میومد دیگه اون موقع مجبور بودی منو بگیری
خندیدم و گفتم عاشق همین دیوونه بازیاتم
غروب که شد تو تاکسی بغلم کرده بود
نگاش کردم و گفتم دیدی گفتم جانم
نه دنده نه کنسول ماشین نه آدمای توی پارک نه پلیس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه...
ولی...
ولی...
ولی خدا...
گردنبندشو از تو گردنش درآورد بیرون و یه قران کوچیک به گردنبند وصل بود و بوسید و گفت
تو مراقب این جماعت باش که ما رو از هم جدا نکنن...
خدا با من... .
#نذاشتن😔 💔
#کاش_نمیرفتی
امروز رو مجبوریم بدون ماشین باشیم...
+من از خدامه جانم ماشین نباشه
_چرا؟؟؟
+میدونی اینجوری تو تاکسی بغلت میکنم
ماشین خود آدم اون فاصله بین دو تا صندلی نمیزاره خوب بغلت کنم
تازه اینجوری حواست شش دانگ به من و حواست به رانندگی نیست...
اصلا میدونی چیه بدم میاد از دنده،از اون کنسول وسط ماشین که انقدر بین ما فاصله میندازن...
نگاش کردم و گفتم اینا که عددی نیستن،یه دنیا هم نمیتونن بین ما فاصله بندازن...
از تاکسی پیاده شدیم و رسیدیم پارک
_باید واسم برقصی...
+چی؟نههههه اینجا وسط پارک به این شلوغی؟؟
آره زود باش وگرنه قهر میکنم
+شروع کردم به قر دادن و رقصیدن که دیدم مامور گشت رسید
جفتمون رو بردن تو کیوسک سر پارک...
گفتن چه نسبتی با هم دارین...
برگشت گفت جناب آقای پلیس من دیوونه ایشونم ایشونم دیوونه منه...
فقط لطفا پاسگاه زندان هر جا میخواید ببرید ما رو دوتایی ببرید ما بدون هم نمیتونیم...
رو کرد به من گفت بگو چه نسبتی دارید
گفتم :گفت دیگه دیوونشم...
یه نگاه بهم کردیم از اون نگاها که با چشم بهم میگفتیم عاشقتم...
قشنگ بغض رو تو نگاه پلیس فهمیدم
پلیس یه نگاه به ما کرد گفت میدونم عاشق همید ولی یکم رعایت کنید
این جماعت چشم دیدن دو تا عاشق رو ندارن بی جنبه ان...حالا بی سر صدا برید پی زندگیتون...
اومدیم بیرون بجای این که ترسیده باشه گفت ولی حال میدادا زنگ میزد به بابام میومد دیگه اون موقع مجبور بودی منو بگیری
خندیدم و گفتم عاشق همین دیوونه بازیاتم
غروب که شد تو تاکسی بغلم کرده بود
نگاش کردم و گفتم دیدی گفتم جانم
نه دنده نه کنسول ماشین نه آدمای توی پارک نه پلیس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه...
ولی...
ولی...
ولی خدا...
گردنبندشو از تو گردنش درآورد بیرون و یه قران کوچیک به گردنبند وصل بود و بوسید و گفت
تو مراقب این جماعت باش که ما رو از هم جدا نکنن...
خدا با من... .
#نذاشتن😔 💔
#کاش_نمیرفتی
۵.۵k
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.