زمستان یک “تو“ می خواهد
زمستان یک “تو“ میخواهد
یک “تو” که دستانش را بی هیچ دلهره ای گرفت
یک “تو” که بشود این خیابان ها، این خیابان های یخ زده را گرم قدم زد
یک “تو” که بشود با فکرش بغض ها را پوشاند
بشود چای تازه دم در یک سبد کوچک گذاشت
و کنارش میان برف ها نوشید
زمستان یک تو میخواهد که آرامت کند
یک “تو”
که برای بهار
یک بار آرزویت کند
و تو را سرمست کند از فکرهای بهاری
آنقدر که تا بخودت بیایی
ببینی در آغوشش
داری بهار را تماشا میکنی
زمستان یک _بودن_
باید داشته باشد
فارغ از هرکه و هرچه و هرکجا
تو را آنقدر گرم تماشایت کند
که تو خیالات برت دارد
که “مرداد” است …
یک “تو” که دستانش را بی هیچ دلهره ای گرفت
یک “تو” که بشود این خیابان ها، این خیابان های یخ زده را گرم قدم زد
یک “تو” که بشود با فکرش بغض ها را پوشاند
بشود چای تازه دم در یک سبد کوچک گذاشت
و کنارش میان برف ها نوشید
زمستان یک تو میخواهد که آرامت کند
یک “تو”
که برای بهار
یک بار آرزویت کند
و تو را سرمست کند از فکرهای بهاری
آنقدر که تا بخودت بیایی
ببینی در آغوشش
داری بهار را تماشا میکنی
زمستان یک _بودن_
باید داشته باشد
فارغ از هرکه و هرچه و هرکجا
تو را آنقدر گرم تماشایت کند
که تو خیالات برت دارد
که “مرداد” است …
۱۲۶.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۱