داشتم پیش خودم فکر میکردم که من بچگی هاتو ندیدم

داشتم پیش خودم فکر میکردم که من بچگی هاتو ندیدم،
همون موقع ها که تازه یاد گرفته بودی بشینی،
چهار دست و پا بری ،
همون موقع ها که زبون باز کرده بودی و میگفتی:
مامان!
بابا!
اون موقع ها که مامانت دستت رو گرفت و وایسادی روی پاهای خودت...

حتی روز اول مدرسه ت رو هم ندیدم.
نوجوونیات رو ندیدم.
اون موقع که راهنمایی و دبیرستانی بودی ندیدم،
روزایی که واسه کنکور میخوندی!
خوشحالی قبول شدنت رو ندیدم.

هیچ کدوم از اینا رو ندیدم.
موفقیت هات رو ندیدم.

نتونستم زل بزنم وسط چشمات و بهت تبریک بگم… :)

با همه ی اینا...
حداقل بیا به پای هم پیر شیم..
تا بتونم ببینم روزهایی رو که قراره بشینیم لب پنجره و چای بخوریم و از قدیما بگیم...
بذار تعریف تمام چیزهایی که ندیدم رو از زبون خودت بشنوم..
دیدگاه ها (۶)

در توصیفِآرامش:همین بس که؛از دیدنِ خویشبیزار نباشی..و بدانی ...

زمستان یک “تو“ می‌خواهد یک “تو” که دستانش را بی هیچ دلهره ای...

مثل پائیز و هوای ابری و تنگ غروب یاد تو چون بادهای موسمی سمت...

کاش می‌آمدیاین روز‌ها احتیاج دارمقلب انسان دیگری کنار قلب من...

★ The Third of December......(موقع خوندن این تکپارتی اهنگ H...

𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓽𝓽𝓵𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮𝓶𝓪𝓻𝔂 𝓕𝓲𝓬پارت چهارم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط