" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت یازدهم "
-داستان از زبان سونیک-
با شک شروع به حرف زدن کردم « منو داری کجا میبری؟ » بدون چرخوندن سرش بهم نگاه کرد « مگه نمیخواستی دوستـهات رو ببینی؟ » یهو وایسادم که باعث شد اونم توقف کنه « مطمئنم بدون شرط چنین کاری نمیکنی! » با این حرفم روی صورتـش که خنثی بود، خنده ی محوی پدید اومد و بهم نزدیکتر شد و بعدش روی دو پاـش نشست « بچه ی زرنگی هستی درست مثل اون! خب بیا یه معامله ی دیگه کنیم... من تو رو میبرم پیش دوستات اونوقت تو هم بدون دردسر باهام میای پیش رئیسم! » چشمامو ریز کردم « چرا منو میخوای ببری پیش رئیسـت؟ » از جاش بلند شد و لبخند پهن تری زد « اونو دیگه باید از رئیس بپرسی! خب چیکار میکنی آبی؟ » سرمو پایین انداختم... در هر صورت اگه قبولم نکنم اونا با زور منو میبرن! پس چاره ای ندارم؛ اینجوری میدونم وقت بیشتری رو پیش تیلز و ناکلز باشم « باشه... قبول میکنم »
-داستان از زبان تیلز-
چند ساعت بعد از اینکه بهوش اومدم ناکلز اومد پیشـم... با اینکه خودش زخمی بود خیلی نگرانم بود؛ راستش... از وقتی که یادم میاد کسی نبوده که بهم اهمیت بده! ولی الان... ناکلز مثل داداشـم داره حالمو میپرسه و سونیک... نمیدونم چه اتفاقی واسش افتاد. تنها چیزی که یادمه اینکه قبل از بیهوش شدن دیدم از در رد شد و ایستاد... وقتی هم از ناکلز پرسیدم که خبری از اون داره یا نه گفت از وقتی بیهوش شده دیگه ندیدتـش
به ناکلز نگاه کردم داره با باندپیچی دمـم ور میره « ناکلز... بنظرت حال سونیک خوبه؟ » با این سوال بهم نگاه کرد « راستش نمیدونم... فقط امیدوارم حالش خوب باشه؛ احساس میکنم بدجور بهش مدیونـم » سرمو گذاشتم روی پاهام و چشمامو بستم. نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم که صدای بازی شدن در به گوشم رسید چشمامو تا نیمه باز کرده ولی با دیدن شخصی که داخل چارچوب در ایستاده بود کامل باز کردم « سونیکککک! » لبخند زد و به سمتمون اومد « رفقا! حالتون خوبه؟ » و هر دوتامون رو داخل آغوشش گرفت. ما هم بغلش کردیم تا اینکه ازمون جدا شد و روی تخت نشست « هوف... حالتون خوبه راستش خیلی نگرانتون بودم » لبخند زدم « بچه ها... » چشمامو باز کردم و به سونیک نگاه کردم تا ادامه ی حرفشو بزنه
سونیک: خب... خوشحالم که حالتون خوبه ولی خب من... ام... یکم دیگه میام!
ناکلز: چی؟ کجا میخوای بری؟
سونیک: نه نه نه جای خاصی نیست راستش... ام... میفهمید... زود برمیگردم
تیلز: اما تو تازه اومدی!
سونیک: درسته درسته گفتم که... زود برمیگردم
از روی تخت لیز خورد و رفت پایین. هنوزم نگران بودم که میخواد چیکار کنه... با اون مرد از اتاق خارج شد و در هم پشت سرشون بسته شد.
این داستان ادامه دارد...
" پارت یازدهم "
-داستان از زبان سونیک-
با شک شروع به حرف زدن کردم « منو داری کجا میبری؟ » بدون چرخوندن سرش بهم نگاه کرد « مگه نمیخواستی دوستـهات رو ببینی؟ » یهو وایسادم که باعث شد اونم توقف کنه « مطمئنم بدون شرط چنین کاری نمیکنی! » با این حرفم روی صورتـش که خنثی بود، خنده ی محوی پدید اومد و بهم نزدیکتر شد و بعدش روی دو پاـش نشست « بچه ی زرنگی هستی درست مثل اون! خب بیا یه معامله ی دیگه کنیم... من تو رو میبرم پیش دوستات اونوقت تو هم بدون دردسر باهام میای پیش رئیسم! » چشمامو ریز کردم « چرا منو میخوای ببری پیش رئیسـت؟ » از جاش بلند شد و لبخند پهن تری زد « اونو دیگه باید از رئیس بپرسی! خب چیکار میکنی آبی؟ » سرمو پایین انداختم... در هر صورت اگه قبولم نکنم اونا با زور منو میبرن! پس چاره ای ندارم؛ اینجوری میدونم وقت بیشتری رو پیش تیلز و ناکلز باشم « باشه... قبول میکنم »
-داستان از زبان تیلز-
چند ساعت بعد از اینکه بهوش اومدم ناکلز اومد پیشـم... با اینکه خودش زخمی بود خیلی نگرانم بود؛ راستش... از وقتی که یادم میاد کسی نبوده که بهم اهمیت بده! ولی الان... ناکلز مثل داداشـم داره حالمو میپرسه و سونیک... نمیدونم چه اتفاقی واسش افتاد. تنها چیزی که یادمه اینکه قبل از بیهوش شدن دیدم از در رد شد و ایستاد... وقتی هم از ناکلز پرسیدم که خبری از اون داره یا نه گفت از وقتی بیهوش شده دیگه ندیدتـش
به ناکلز نگاه کردم داره با باندپیچی دمـم ور میره « ناکلز... بنظرت حال سونیک خوبه؟ » با این سوال بهم نگاه کرد « راستش نمیدونم... فقط امیدوارم حالش خوب باشه؛ احساس میکنم بدجور بهش مدیونـم » سرمو گذاشتم روی پاهام و چشمامو بستم. نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم که صدای بازی شدن در به گوشم رسید چشمامو تا نیمه باز کرده ولی با دیدن شخصی که داخل چارچوب در ایستاده بود کامل باز کردم « سونیکککک! » لبخند زد و به سمتمون اومد « رفقا! حالتون خوبه؟ » و هر دوتامون رو داخل آغوشش گرفت. ما هم بغلش کردیم تا اینکه ازمون جدا شد و روی تخت نشست « هوف... حالتون خوبه راستش خیلی نگرانتون بودم » لبخند زدم « بچه ها... » چشمامو باز کردم و به سونیک نگاه کردم تا ادامه ی حرفشو بزنه
سونیک: خب... خوشحالم که حالتون خوبه ولی خب من... ام... یکم دیگه میام!
ناکلز: چی؟ کجا میخوای بری؟
سونیک: نه نه نه جای خاصی نیست راستش... ام... میفهمید... زود برمیگردم
تیلز: اما تو تازه اومدی!
سونیک: درسته درسته گفتم که... زود برمیگردم
از روی تخت لیز خورد و رفت پایین. هنوزم نگران بودم که میخواد چیکار کنه... با اون مرد از اتاق خارج شد و در هم پشت سرشون بسته شد.
این داستان ادامه دارد...
۲۹۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.