" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت دوازدهم "
-داستان از زبان سونیک(کمی بعد)-
توی یه اتاق ایستاده بودم البته... اتاق نبود که... قصری بود واسه خودش! فکر کنم اینا تو قرون وسطا گیر کردن آخه آدم اینجا رو میبینه یاد مجالس پادشاه ها با زن بچهـشون میفته. میز و کلی غذای آماده روی میز! من که آرومم و اصلا گشنهـم نیست ^^ تو فکر و خیال به سر میکردم که صدای پاشنه های کفش سوم شخصی ( سونیک گری ... ) شنیده شد؛ به ته سالن نگاه کردم فرد متشخصی دیده میشد معلوم بود سردسته ی ایناست... و یه ماسک شبیه این کسایی که میرن بالماسکه داشت و نیمی از صورتشو پوشانده بود -
آروم به سمت بزرگترین صندلی رفت و روی اون نشست؛ با چشماش بهم فهموند که منم برم. به گری نگاه کردم و اونم با چشماش همون کارو کرد! ای بابا... علامت های چشمی رو خیلی دوست دارینا•-• با قدم های آهسته به مچسمت میز رفتم و دقیقا مقابل اون روی صندلی نشستم. سکوت خیلی بدی فضا رو پر کرده بود... « میشه شروع کنین؟ » با بی حالی این جمله رو گفتم. فرد مقابل که حتی نمیدونم چی بهش بگم لبخند کوچیکی زد « تو همون سردسته ی فراری ها هستی پسر شنیدم سه نفر رو هم فراری دادی... جالبه » با این حرفش پوزخند زدم « اینکه شکست خوردین جالـ... » صدای خنده های بلندم توی کل اتاق اکو شد « پسر... ببینم اسمت چیه؟ » چشمامو تا نیمه بستم « سونیک » از جاش بلند شد « خب سونیک... تا حالا کسی نتونسته از اینجا فرار کنه... هیچ کودکی نبوده که زنده بیرون بیاد... صددرصد اگه به زیردستام بود تا الان مرده بودی چه تو... چه اون دوستای تازه ای که پیدا کردی ولی میخوام بهت شانس زنده موندن بدم سونیک! » فریاد زدم « گری قبلا گفته آسیبی به دوستام نمیرسه! » چشمام به طرز ترسناکی درخشیدن « جون اونا دست منه خارپشت... چی راجب خودت فکر کردی؟ من حتی اگه بخوام گری رو هم سلاخی میکنم! » با گفتن آخرین جمله دستاش مشت شدن. خیلی ترسیده بودم؛ نمیدونستم حرکت بعدیش چیه و این قضیه رو ترسناکتر میکرد... تا اینکه دیدم آروم چشماشو بست نشست سر جاش! بعد دستاشو داخل هم قفل کرد و روی میز قرار داد « قضیه از این قراره... » اون لحظه... فقط تونستم گوش بدم و هرکاری که گفت رو انجام بدم تا جون خودمو دوستامو تضمین کنم...
این داستان ادامه دارد...
" پارت دوازدهم "
-داستان از زبان سونیک(کمی بعد)-
توی یه اتاق ایستاده بودم البته... اتاق نبود که... قصری بود واسه خودش! فکر کنم اینا تو قرون وسطا گیر کردن آخه آدم اینجا رو میبینه یاد مجالس پادشاه ها با زن بچهـشون میفته. میز و کلی غذای آماده روی میز! من که آرومم و اصلا گشنهـم نیست ^^ تو فکر و خیال به سر میکردم که صدای پاشنه های کفش سوم شخصی ( سونیک گری ... ) شنیده شد؛ به ته سالن نگاه کردم فرد متشخصی دیده میشد معلوم بود سردسته ی ایناست... و یه ماسک شبیه این کسایی که میرن بالماسکه داشت و نیمی از صورتشو پوشانده بود -
آروم به سمت بزرگترین صندلی رفت و روی اون نشست؛ با چشماش بهم فهموند که منم برم. به گری نگاه کردم و اونم با چشماش همون کارو کرد! ای بابا... علامت های چشمی رو خیلی دوست دارینا•-• با قدم های آهسته به مچسمت میز رفتم و دقیقا مقابل اون روی صندلی نشستم. سکوت خیلی بدی فضا رو پر کرده بود... « میشه شروع کنین؟ » با بی حالی این جمله رو گفتم. فرد مقابل که حتی نمیدونم چی بهش بگم لبخند کوچیکی زد « تو همون سردسته ی فراری ها هستی پسر شنیدم سه نفر رو هم فراری دادی... جالبه » با این حرفش پوزخند زدم « اینکه شکست خوردین جالـ... » صدای خنده های بلندم توی کل اتاق اکو شد « پسر... ببینم اسمت چیه؟ » چشمامو تا نیمه بستم « سونیک » از جاش بلند شد « خب سونیک... تا حالا کسی نتونسته از اینجا فرار کنه... هیچ کودکی نبوده که زنده بیرون بیاد... صددرصد اگه به زیردستام بود تا الان مرده بودی چه تو... چه اون دوستای تازه ای که پیدا کردی ولی میخوام بهت شانس زنده موندن بدم سونیک! » فریاد زدم « گری قبلا گفته آسیبی به دوستام نمیرسه! » چشمام به طرز ترسناکی درخشیدن « جون اونا دست منه خارپشت... چی راجب خودت فکر کردی؟ من حتی اگه بخوام گری رو هم سلاخی میکنم! » با گفتن آخرین جمله دستاش مشت شدن. خیلی ترسیده بودم؛ نمیدونستم حرکت بعدیش چیه و این قضیه رو ترسناکتر میکرد... تا اینکه دیدم آروم چشماشو بست نشست سر جاش! بعد دستاشو داخل هم قفل کرد و روی میز قرار داد « قضیه از این قراره... » اون لحظه... فقط تونستم گوش بدم و هرکاری که گفت رو انجام بدم تا جون خودمو دوستامو تضمین کنم...
این داستان ادامه دارد...
۴۷۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.