داستان، قسمت صد و چهل و هفتم

#قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌هفتم

ملیکا رو دوست داشتم. اصلاً دلم نمی‌خواست ببینم ناراحته.
شاید این حسم توی قیافه‌م پیدا بود. سعی کرد به زور لبخند بزنه.
بهم گفت: «آره دختر‌خاله ایرانی من ... لوغانس راست می‌گه.
مشکل اینه که ما همیشه با آدمای بیشعور سروکار نداریم.»
_خیلی ناراحته ملیکا!
+بله که ناراحتم. وقتی آدما هنوز شعور زندگی کردن با هم رو ندارن، وقتی نمی‌فهمن کجا چه رفتاری داشته باشن، باید هم ناراحت بود.

✍🏻ا.م

#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشم‌های‌باز_پلک‌های‌بسته

#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، آپارات، هورسا، پاتوق، ویسگون، باهم، نزدیکا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇

🆔 @basaerehoseiniyeh
دیدگاه ها (۰)

فوتبال، غیرت ایرانی و غرور انگلیسی

احکام پوشش و لباس

نماهنگی از ضارب روحانیون در مشهد مقدس

داستان، قسمت صد و چهل و ششم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط