داستان، قسمت صد و چهل و ششم
#قسمتصدوچهلوششم
ژَک کل یکشنبه رو با من دعوا میکرد.
البته اصلا بهش حق نمیدمها!! دیروز هم بهش گفتم مگه وقتی تو از هر فرصتی برای نگاه کردن به زنا استفاده میکردی من جلوی آزادی تو رو گرفتم؟»
به وضوح صورتش قرمز شده بود. روی صندلی چرخدارش بود؛ از همونا که خیلی دوست دارم روش بشینم و پا بزنم و برم اینور و اونور!!😂
دست به سینه نشست. پای راستش رو انداخت روی پای چپش و همونطور که روی صندلی جلو و عقب میرفت زل زد به تلفن روی میز.
لوغانس پا شد که بره توی اتاقش. همینطور که میرفت گفت: «ما همیشه با آدمای بیشعور سروکار نداریم.»
✍🏻ا.م
#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشمهایباز_پلکهایبسته
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، آپارات، هورسا، پاتوق، ویسگون، باهم، نزدیکا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇
🆔 @basaerehoseiniyeh
ژَک کل یکشنبه رو با من دعوا میکرد.
البته اصلا بهش حق نمیدمها!! دیروز هم بهش گفتم مگه وقتی تو از هر فرصتی برای نگاه کردن به زنا استفاده میکردی من جلوی آزادی تو رو گرفتم؟»
به وضوح صورتش قرمز شده بود. روی صندلی چرخدارش بود؛ از همونا که خیلی دوست دارم روش بشینم و پا بزنم و برم اینور و اونور!!😂
دست به سینه نشست. پای راستش رو انداخت روی پای چپش و همونطور که روی صندلی جلو و عقب میرفت زل زد به تلفن روی میز.
لوغانس پا شد که بره توی اتاقش. همینطور که میرفت گفت: «ما همیشه با آدمای بیشعور سروکار نداریم.»
✍🏻ا.م
#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشمهایباز_پلکهایبسته
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، آپارات، هورسا، پاتوق، ویسگون، باهم، نزدیکا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇
🆔 @basaerehoseiniyeh
۱.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.