پارت ۱۲۳ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۲۳ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو
_چی؟زن اولش مهره سوخته اس؟یعنی چی؟مگه مامان من زن اول بابا نیست؟
سری تکون داد و گفت:
_نه مامانت زن دوم باباته..
دستمو گذاشتم روی سرم و رفتم سمت پنجره.
_محاله..امکان نداره..
_متاسفانه امکان داره!
برگشتم سمتش و گفتم:
_چخبره؟این چه وضعیه؟منی که یه عمر توی گوشم خوندن باید دروغ نگی پنهون نکنی دردتو .. کاری نکنی که بد باشه توی کثافت بزرگ شدم آره؟
رفتم سمت عمو و گفتم:
_نکنه.. نکنه من حروم زا..
نذاشت حرفمو کامل کنم.
_ساکت شو .. به مادرت شک داری؟ به چادری که می اندازه سرش؟
پوزخندی زدم.
_به چادری که می اندازه سرش نه شک ندارم چون همون سیاهی چادرش آرامش قلب من بود.. ولی .. به خودش آره به خودش شک دارم عمو .. چجوری تونستن به یه زن دیگه خیانت کنن .. دو نفری.. بخاطر عشق مسخرشون باعث شن یه زن دیگه یه عمر بدون عشق زندگی کنه.. ای وای عمو من چیکار کردم با اون زن؟ فکر می کردم اون زندگی منو تباه کرده..
خندیدم.. جوری که حس کردم ممکنه همین الان خون دماغ شم.
_تو نگو بیچاره اون خودش تباهی زندگیش از شر منو مامانم بوده..
خندیدم ..
خدایا من گفتم مامانم نه!
_من چیکار کنم؟
_بشین..
یه لیوان آب گرفت سمتم.
_بخور آروم شی..
لیوانو از دستش گرفتم یه نفس سر کشیدم.
آرومم نکرد..
_چرا اینکارو کردن؟
_پدربزرگت نذاشت..
_نگو پدربزرگ.. من از این واژه متنفرم!
_چنگیز خان مخالف ازدواج حسین و مژگان بود.. حسین خیلی اصرار کرد اما پدربزرگت احساس می کرد خانواده ی مادرت اینا خانواده ی پر ادعایی اند و دخالتی اند..
پوزخندی زدم.
_آها .. بقیشم که مشخصه..
_مامانت نتونست طاقت بیاره و ازدواج باباتو ببینه خانوادگی رفتن شمال بعدشم که بابات با چنگیز خان دعواش شد و رفت واسه کار و کاسبی رشت .. اما بعدا بهم گفت رفته بوده مژگانو پیدا کنه.. مژگان تنها و یتیم شده بوده از دیدن بابات خوشحال میشه و تن به این ازدواج میده!
سردی خون رو روی صورتم احساس کردم.
_ای وای آهو خون دماغ شدی.
دستمالی برداشتم و گذاشتم روی دماغم.
_چیزیم نیست.
_مطمئنی؟
_آره عادت کردم وقتایی که زیادی میخندم خون دماغ میشم..
می خواشتم بگم اصولا نمی خندم هر وقتم خندیدم از شدت عصبانیت بوده اما فقط لبخند کجی زدم به چشمای نگرانش.
_شب بریم خونه ما..
_هتل رزور کردم عمو ..ممنونم .
_محاله با این حالت بزارم تنها باشی الان به زهرا خبر می دم که شام درست کنه!
_زحمتشون میشه..
_این چه حرفیه آهو همیشه واسه ی ما عزیزه..
_اما من یکم دیر میام.. میخوام تا شب یه کم خلوت کنم.
_باشه عمو اما زیاد فکر و خیال نکن عاشقی آدما رو کور می کنه شاید اگه ماهم توی موقعیت اونا بودیم بدتر عمل می کردیم.
چیزی شبیه به لبخند زدم و با گفتن با اجازتون زدم بیرون.
شهر برام قفس شده..
آهو
_چی؟زن اولش مهره سوخته اس؟یعنی چی؟مگه مامان من زن اول بابا نیست؟
سری تکون داد و گفت:
_نه مامانت زن دوم باباته..
دستمو گذاشتم روی سرم و رفتم سمت پنجره.
_محاله..امکان نداره..
_متاسفانه امکان داره!
برگشتم سمتش و گفتم:
_چخبره؟این چه وضعیه؟منی که یه عمر توی گوشم خوندن باید دروغ نگی پنهون نکنی دردتو .. کاری نکنی که بد باشه توی کثافت بزرگ شدم آره؟
رفتم سمت عمو و گفتم:
_نکنه.. نکنه من حروم زا..
نذاشت حرفمو کامل کنم.
_ساکت شو .. به مادرت شک داری؟ به چادری که می اندازه سرش؟
پوزخندی زدم.
_به چادری که می اندازه سرش نه شک ندارم چون همون سیاهی چادرش آرامش قلب من بود.. ولی .. به خودش آره به خودش شک دارم عمو .. چجوری تونستن به یه زن دیگه خیانت کنن .. دو نفری.. بخاطر عشق مسخرشون باعث شن یه زن دیگه یه عمر بدون عشق زندگی کنه.. ای وای عمو من چیکار کردم با اون زن؟ فکر می کردم اون زندگی منو تباه کرده..
خندیدم.. جوری که حس کردم ممکنه همین الان خون دماغ شم.
_تو نگو بیچاره اون خودش تباهی زندگیش از شر منو مامانم بوده..
خندیدم ..
خدایا من گفتم مامانم نه!
_من چیکار کنم؟
_بشین..
یه لیوان آب گرفت سمتم.
_بخور آروم شی..
لیوانو از دستش گرفتم یه نفس سر کشیدم.
آرومم نکرد..
_چرا اینکارو کردن؟
_پدربزرگت نذاشت..
_نگو پدربزرگ.. من از این واژه متنفرم!
_چنگیز خان مخالف ازدواج حسین و مژگان بود.. حسین خیلی اصرار کرد اما پدربزرگت احساس می کرد خانواده ی مادرت اینا خانواده ی پر ادعایی اند و دخالتی اند..
پوزخندی زدم.
_آها .. بقیشم که مشخصه..
_مامانت نتونست طاقت بیاره و ازدواج باباتو ببینه خانوادگی رفتن شمال بعدشم که بابات با چنگیز خان دعواش شد و رفت واسه کار و کاسبی رشت .. اما بعدا بهم گفت رفته بوده مژگانو پیدا کنه.. مژگان تنها و یتیم شده بوده از دیدن بابات خوشحال میشه و تن به این ازدواج میده!
سردی خون رو روی صورتم احساس کردم.
_ای وای آهو خون دماغ شدی.
دستمالی برداشتم و گذاشتم روی دماغم.
_چیزیم نیست.
_مطمئنی؟
_آره عادت کردم وقتایی که زیادی میخندم خون دماغ میشم..
می خواشتم بگم اصولا نمی خندم هر وقتم خندیدم از شدت عصبانیت بوده اما فقط لبخند کجی زدم به چشمای نگرانش.
_شب بریم خونه ما..
_هتل رزور کردم عمو ..ممنونم .
_محاله با این حالت بزارم تنها باشی الان به زهرا خبر می دم که شام درست کنه!
_زحمتشون میشه..
_این چه حرفیه آهو همیشه واسه ی ما عزیزه..
_اما من یکم دیر میام.. میخوام تا شب یه کم خلوت کنم.
_باشه عمو اما زیاد فکر و خیال نکن عاشقی آدما رو کور می کنه شاید اگه ماهم توی موقعیت اونا بودیم بدتر عمل می کردیم.
چیزی شبیه به لبخند زدم و با گفتن با اجازتون زدم بیرون.
شهر برام قفس شده..
۱۴۹.۵k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.