پارت ۱۲۲ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۲۲ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
به آخرین عکسمون نگاه کردم.. قشنگ می خندید.. من هم با لبخند ژکوندی به افق خیره شده بودم.
گزینه علامت زدن همه موارد رو زدم.
بعدم حذف همه موارد..تایید می کنید یا لغو؟
نفس عمیقی کشیدم..
_تک تک خاطره هاتو از گوشیم حذف می کنم..از حافظم پاکت می کنم جوری فراموشت می کنم که ردی آلزایمر کم شه.
گزینه ی تایید رو لمس کردم.
تموم شد .. تموم خاطراتمونو حذف کردم.
_دیگه برام غریبه ای..
پوزخندی زدم به موتوری که روبه روی من بود.
_اینو کجا ی دلم بزارم آخه؟
به حلقه ی توی دستم زل زدم.
یاد روزی که توی صاحل بودیم یهو زانو زد و ازم خاستگاری کرد افتادم.
خندیدم..بلند..
_کثافت شدنت مبارک فرشته ی من..!
رفتم توی مخاطبینم. پرتماس ترین ها "مامانم" "سیا" "اسطوره"
پوزخندی زدم.
دیدی؟دیدی چرت بود همه چیز .. سیا ام عین بابا .. مردا بهترینشونم بدترینشونن..
تنها کسی که واسم مونده مامانمه.. که نمی دونم اونم قراره منو ترک کنه یا مثل سیا و بابا یه هیولاس توی پوسته ی آدمیزاد..
از تصورش تمام تنم لرزید.
دیگه نمی خوام دوباره بشکنم.. مامانم نه.. خدایا مامانمو لز چشم و دلم ننداز ..!
_نفر ۲۲
از سر جام بلند شدم و به سمت دفترش رفتم.
با دیدنم از سر جاش بلند شد.
آنکارد و مرتب و در عین حال خوشتیب.. با موهای جو گندمیش جذاب تر شده بود.
_سلام عموجان.
_سلام دختر عمو خوش اومدی
_خوبی عمو چقدر تغییر کردید!
_زشت شدم یا خوشگل.
چشمکی زدم و گفتم:
_خوشگل که چه عرض کنم..مثه قالی کرمان میمونید ..
خندید و گفت:
_این حرفا از تو بر نمیاد آهو
_خودمم یه کم دیگه از این حرفا بزنم دیوونه می شم.
_بشین پس.
نشستم و گفتم:
_از اون موقع که بابا رفت خیلی علامت سوالا ذهن منو درگیر کرد .. هرچی فکر کردم ندونستم چطور باید جوابشونو پیدا کنم تنها کسی که اومد تو ی ذهنم شما بودید .. اما یه سدی چیزا هست که می خوام بهتون بگم و دوس دارم حتی پیش زهرا خانوم هم یا مادرم هم گفته نشه !
سری تکون داد و گفت:
_بگو عمو انگار وقتش رسیده!
متعجب نگاش کردم.
_وقت چی؟
_تو بگو تا منم بدونم از کجا باید شروع کنم!
_شما می دونستید اون پیر خرفت پدربزرگ منه؟!
_چنگیز خان؟
سری تکون داد.
_آره ..
_تو نمی دونستی؟
_نه..و اینکه می دونستید بابا یه خانواده ی دیگه به جز منو مامان داره؟
آهی کشید و گفت:
_آره.
_چرا از ما مخفی کردید؟ دلیل این کار بابا چی بود؟ من خودم به عین دیدم که می مرد واسه مامان .. چجوری تونست خیانت کنه؟
نفسی کشید و گفت:
_همه چیز اون جور که ما تصور می کنیم نیست آهو جان.. توی اینکه بابات واسه مامانت می مرد شکی نیست عشق بین اونا واقعی بود !
_پس چرا؟
_بابات هیچ وقت به مامانت خیانت نکرد آهو.. کسی که مهره ی سوخته ی بازی شد همسر اولش بود!
از سرجام بلند شدم و گفتم:
_چی؟
آهو:
به آخرین عکسمون نگاه کردم.. قشنگ می خندید.. من هم با لبخند ژکوندی به افق خیره شده بودم.
گزینه علامت زدن همه موارد رو زدم.
بعدم حذف همه موارد..تایید می کنید یا لغو؟
نفس عمیقی کشیدم..
_تک تک خاطره هاتو از گوشیم حذف می کنم..از حافظم پاکت می کنم جوری فراموشت می کنم که ردی آلزایمر کم شه.
گزینه ی تایید رو لمس کردم.
تموم شد .. تموم خاطراتمونو حذف کردم.
_دیگه برام غریبه ای..
پوزخندی زدم به موتوری که روبه روی من بود.
_اینو کجا ی دلم بزارم آخه؟
به حلقه ی توی دستم زل زدم.
یاد روزی که توی صاحل بودیم یهو زانو زد و ازم خاستگاری کرد افتادم.
خندیدم..بلند..
_کثافت شدنت مبارک فرشته ی من..!
رفتم توی مخاطبینم. پرتماس ترین ها "مامانم" "سیا" "اسطوره"
پوزخندی زدم.
دیدی؟دیدی چرت بود همه چیز .. سیا ام عین بابا .. مردا بهترینشونم بدترینشونن..
تنها کسی که واسم مونده مامانمه.. که نمی دونم اونم قراره منو ترک کنه یا مثل سیا و بابا یه هیولاس توی پوسته ی آدمیزاد..
از تصورش تمام تنم لرزید.
دیگه نمی خوام دوباره بشکنم.. مامانم نه.. خدایا مامانمو لز چشم و دلم ننداز ..!
_نفر ۲۲
از سر جام بلند شدم و به سمت دفترش رفتم.
با دیدنم از سر جاش بلند شد.
آنکارد و مرتب و در عین حال خوشتیب.. با موهای جو گندمیش جذاب تر شده بود.
_سلام عموجان.
_سلام دختر عمو خوش اومدی
_خوبی عمو چقدر تغییر کردید!
_زشت شدم یا خوشگل.
چشمکی زدم و گفتم:
_خوشگل که چه عرض کنم..مثه قالی کرمان میمونید ..
خندید و گفت:
_این حرفا از تو بر نمیاد آهو
_خودمم یه کم دیگه از این حرفا بزنم دیوونه می شم.
_بشین پس.
نشستم و گفتم:
_از اون موقع که بابا رفت خیلی علامت سوالا ذهن منو درگیر کرد .. هرچی فکر کردم ندونستم چطور باید جوابشونو پیدا کنم تنها کسی که اومد تو ی ذهنم شما بودید .. اما یه سدی چیزا هست که می خوام بهتون بگم و دوس دارم حتی پیش زهرا خانوم هم یا مادرم هم گفته نشه !
سری تکون داد و گفت:
_بگو عمو انگار وقتش رسیده!
متعجب نگاش کردم.
_وقت چی؟
_تو بگو تا منم بدونم از کجا باید شروع کنم!
_شما می دونستید اون پیر خرفت پدربزرگ منه؟!
_چنگیز خان؟
سری تکون داد.
_آره ..
_تو نمی دونستی؟
_نه..و اینکه می دونستید بابا یه خانواده ی دیگه به جز منو مامان داره؟
آهی کشید و گفت:
_آره.
_چرا از ما مخفی کردید؟ دلیل این کار بابا چی بود؟ من خودم به عین دیدم که می مرد واسه مامان .. چجوری تونست خیانت کنه؟
نفسی کشید و گفت:
_همه چیز اون جور که ما تصور می کنیم نیست آهو جان.. توی اینکه بابات واسه مامانت می مرد شکی نیست عشق بین اونا واقعی بود !
_پس چرا؟
_بابات هیچ وقت به مامانت خیانت نکرد آهو.. کسی که مهره ی سوخته ی بازی شد همسر اولش بود!
از سرجام بلند شدم و گفتم:
_چی؟
۱۷۶.۰k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.