چشمهایم را

.
چشمهایم را
این سرخیِ دوردستِ دیروقت نمی فهمد
و پرنده ها به مسیر نگاهم در آسمان
نوک می زنند
باید
به خانه ام برگردم
من سهم زیادی از این آسمان ندارم
و پرنده ها
بدون پنجره به رسمیتم نمی شناسند

من شاعری خانگی ام
با حرفهایی بزرگتر از دهان قرص پنجره هایم
و میله ها
ادامه ی منطقیِ استخوان دستهای منند

باید به خانه برگردم
پنجره ام را بردارم و بروم
غروبِ غمگین تری نشانش دهم
و پرنده ای را که هر غروب
قفسش را به منقار می گیرد و
به آسمان می رود.....

لیلاکردبچه
حرفی بزرگتر از دهان پنجره
دیدگاه ها (۹)

کاش می دانستیما را مجال آن نیستکه روزهای رفته را از سر گیریم...

نگاهت میکنم اما نگاهم از تو میترسددل شیدای مست بی پناهم از ت...

ﺳﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ...

بقـول شــازده کـوچـولـو...عاقبـت یه جایی یه وقتـیدلت اهلـی ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط