چشمهایم را
.
چشمهایم را
این سرخیِ دوردستِ دیروقت نمی فهمد
و پرنده ها به مسیر نگاهم در آسمان
نوک می زنند
باید
به خانه ام برگردم
من سهم زیادی از این آسمان ندارم
و پرنده ها
بدون پنجره به رسمیتم نمی شناسند
من شاعری خانگی ام
با حرفهایی بزرگتر از دهان قرص پنجره هایم
و میله ها
ادامه ی منطقیِ استخوان دستهای منند
باید به خانه برگردم
پنجره ام را بردارم و بروم
غروبِ غمگین تری نشانش دهم
و پرنده ای را که هر غروب
قفسش را به منقار می گیرد و
به آسمان می رود.....
لیلاکردبچه
حرفی بزرگتر از دهان پنجره
چشمهایم را
این سرخیِ دوردستِ دیروقت نمی فهمد
و پرنده ها به مسیر نگاهم در آسمان
نوک می زنند
باید
به خانه ام برگردم
من سهم زیادی از این آسمان ندارم
و پرنده ها
بدون پنجره به رسمیتم نمی شناسند
من شاعری خانگی ام
با حرفهایی بزرگتر از دهان قرص پنجره هایم
و میله ها
ادامه ی منطقیِ استخوان دستهای منند
باید به خانه برگردم
پنجره ام را بردارم و بروم
غروبِ غمگین تری نشانش دهم
و پرنده ای را که هر غروب
قفسش را به منقار می گیرد و
به آسمان می رود.....
لیلاکردبچه
حرفی بزرگتر از دهان پنجره
- ۱.۳k
- ۲۴ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط