عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۳
نگاه خیره و درماندهی جونگکوک، قلبم را بیشتر به درد آورد. حرفهایم مثل پتکی بر سرش فرود آمده بود و او نمیدانست چطور واکنشی نشان دهد.
– ات… خواهش میکنم. این حرف رو پس بگیر.
صدایش لرزان بود، انگار برای اولین بار در زندگیاش احساس درماندگی میکرد.
– من… من نمیتونم. دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم.
– اما من… من به تو قول دادم که همیشه کنارتم.
– تو به من قول دادی که منو دوست داشته باشی. نه اینکه بین من و یه دختر دیگه مردد بمونی.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم، اما بغض گلویم را میفشرد.
– جونگکوک، من نمیتونم توی یه رابطهی پر از تردید باشم. من لیاقت بیشتر از اینو دارم.
– نه! تو اینو نمیفهمی. من… من فقط نمیخواستم ناراحتت کنم.
– پس چی میخواستی؟ میخواستی منو تو تاریکی نگه داری؟ میخواستی منو به بازی بگیری؟
– نه، اینطور نبود. من فقط… من فقط نمیتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم.
این جمله، مثل یه سیلی بود که به صورتم خورد.
– احساساتت؟ پس من چه؟ من توی این معادله کجا قرار میگیرم؟
– تو… تو مهمترین بخش زندگیمی، ات.
– اگه من مهمترین بخش زندگیت هستم، پس چرا هنوز به فکر لینا هستی؟
جونگکوک سکوت کرد. سکوتی که همهچیز را فریاد میزد.
ناگهان، با صدایی خشن و آمرانه گفت:
– تو حق نداری جایی بری.
– چی؟
– شنیدی چی گفتم. تو نمیتونی از این خونه بری.
– تو حق نداری به من دستور بدی. من یه آدم آزادم.
– نه، تو مال منی. و من نمیتونم اجازه بدم که از دستم بروی.
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. نگاهش، دیگر نگاه عاشقانه و مهربان گذشته نبود. چشمانش پر از مالکیت و غرور بود.
– تو… تو دیوونه شدی؟
– من فقط دارم از چیزی که مال خودم هست محافظت میکنم. حتی اگه لینا رو هم دوست داشته باشم، تو حق نداری جایی بری.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند. احساس میکردم زندانی شدهام. زندانی در قلبی که زمانی پناهگاه امنم بود.
– من… من نمیتونم با کسی زندگی کنم که منو کنترل کنه.
– پس مجبور شدی با من زندگی کنی.
جونگکوک به سمتم آمد و دستهایم را محکم گرفت.
– تو مال منی، ات. و من نمیذارم که از دستم فرار کنی.
نفسهایم به شماره افتاده بود. احساس میکردم خفه میشوم.
– خواهش میکنم، جونگکوک. منو رها کن.
اما او فقط محکمتر دستهایم را فشار داد و با نگاهی سرد و بیتفاوت گفت:
– تو هیچ جا نمیروی.
نگاه خیره و درماندهی جونگکوک، قلبم را بیشتر به درد آورد. حرفهایم مثل پتکی بر سرش فرود آمده بود و او نمیدانست چطور واکنشی نشان دهد.
– ات… خواهش میکنم. این حرف رو پس بگیر.
صدایش لرزان بود، انگار برای اولین بار در زندگیاش احساس درماندگی میکرد.
– من… من نمیتونم. دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم.
– اما من… من به تو قول دادم که همیشه کنارتم.
– تو به من قول دادی که منو دوست داشته باشی. نه اینکه بین من و یه دختر دیگه مردد بمونی.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم، اما بغض گلویم را میفشرد.
– جونگکوک، من نمیتونم توی یه رابطهی پر از تردید باشم. من لیاقت بیشتر از اینو دارم.
– نه! تو اینو نمیفهمی. من… من فقط نمیخواستم ناراحتت کنم.
– پس چی میخواستی؟ میخواستی منو تو تاریکی نگه داری؟ میخواستی منو به بازی بگیری؟
– نه، اینطور نبود. من فقط… من فقط نمیتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم.
این جمله، مثل یه سیلی بود که به صورتم خورد.
– احساساتت؟ پس من چه؟ من توی این معادله کجا قرار میگیرم؟
– تو… تو مهمترین بخش زندگیمی، ات.
– اگه من مهمترین بخش زندگیت هستم، پس چرا هنوز به فکر لینا هستی؟
جونگکوک سکوت کرد. سکوتی که همهچیز را فریاد میزد.
ناگهان، با صدایی خشن و آمرانه گفت:
– تو حق نداری جایی بری.
– چی؟
– شنیدی چی گفتم. تو نمیتونی از این خونه بری.
– تو حق نداری به من دستور بدی. من یه آدم آزادم.
– نه، تو مال منی. و من نمیتونم اجازه بدم که از دستم بروی.
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. نگاهش، دیگر نگاه عاشقانه و مهربان گذشته نبود. چشمانش پر از مالکیت و غرور بود.
– تو… تو دیوونه شدی؟
– من فقط دارم از چیزی که مال خودم هست محافظت میکنم. حتی اگه لینا رو هم دوست داشته باشم، تو حق نداری جایی بری.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند. احساس میکردم زندانی شدهام. زندانی در قلبی که زمانی پناهگاه امنم بود.
– من… من نمیتونم با کسی زندگی کنم که منو کنترل کنه.
– پس مجبور شدی با من زندگی کنی.
جونگکوک به سمتم آمد و دستهایم را محکم گرفت.
– تو مال منی، ات. و من نمیذارم که از دستم فرار کنی.
نفسهایم به شماره افتاده بود. احساس میکردم خفه میشوم.
– خواهش میکنم، جونگکوک. منو رها کن.
اما او فقط محکمتر دستهایم را فشار داد و با نگاهی سرد و بیتفاوت گفت:
– تو هیچ جا نمیروی.
- ۱.۷k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط