عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۴
روزها به سختی سپری میشدند. جونگکوک، طبق قولی که داده بود، اجازه نمیداد از قصر خارج شوم. مثل یک پرنده در قفس، محکوم به زندگی در انزوای طلایی بودم. لینا هم به طور مداوم در قصر رفت و آمد میکرد و با نگاههای تحقیرآمیز و کنایههای تلخش، قلبم را به درد میآورد.
یک روز، مادر جونگکوک مرا به بهانهی نوشیدن چای به اتاق کارش دعوت کرد. او در حالی که لبخندی تصنعی بر لب داشت، گفت:
– ات جان، میخواستم یه کم باهات صمیمی بشم. شنیدم که پدرت یه نقاش خیلی معروف بوده.
– بله، ایشون پارک سو-هیون بودن.
– درسته. اما چیزی که خیلیها نمیدونن اینه که پدرت یه نقاش کرهای نبوده.
ابروهایم را بالا انداختم.
– منظورتون چیه؟
– پدرت یه ایرانی بوده. یه مهاجر که سالها پیش به کره اومده و اینجا ازدواج کرده.
قلبم به تپش افتاد. این حقیقت، تا به حال از من پنهان شده بود.
– من… من نمیدونم این موضوع درسته یا نه.
– متاسفم که باید اینو بهت بگم، اما حقیقت اینه. پدرت یه ایرانی بوده و تو هم یه دختر ایرانی هستی.
– اما… من همیشه فکر میکردم که کرهای هستم.
– پدرت هیچوقت بهت نگفت؟
– نه. من فقط میدونم که اون یه هنرمند مشهور بوده.
مادر جونگکوک با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد:
– خب، حالا همه چیز مشخص شد. تو یه دختر ایرانی هستی که به طور تصادفی به این خانواده وارد شده.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. احساس میکردم تمام دنیا در حال فروپاشی است.
– شما… شما چرا اینو به من میگید؟
– میخواستم حقیقت رو بدونی. میخواستم بدونی که با یه خانوادهی کرهای اصیل ازدواج نمیکنی.
– این چه ربطی به من داره؟
– خیلی ربط داره. ما یه خانوادهی کرهای هستیم و نمیتونیم اجازه بدیم که خون بیگانه توی رگهای این خانواده جریان داشته باشه.
حرفهایش مثل خنجری در قلبم فرو رفت. احساس میکردم دیگر هیچ ارزشی ندارم.
ناگهان در باز شد و جونگکوک وارد شد.
– مامان، چه خبره؟ چرا ات گریه میکنه؟
مادر جونگکوک با لحنی سرد و بیتفاوت گفت:
– داشتم به ات یادآوری میکردم که چه کسی هست.
جونگکوک با تعجب به من نگاه کرد.
– ات، چی شده؟
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام دردها و رنجهایی که در این مدت تحمل کرده بودم، فوران کرد.
– من یه دختر ایرانی هستم! پدرم یه مهاجر بوده و من هیچوقت جزئی از این خانواده نبودم!
جونگکوک از شنیدن این حرف شوکه شده بود. نگاهش از تعجب و انزجار پر شده بود.
– چی؟ تو یه ایرانی هستی؟
– بله! و شما و مادرتون هیچوقت نمیخواستید منو قبول کنید!
– من… من نمیدونم چی بگم.
– نیازی نیست چیزی بگی. من همه چیز رو فهمیدم. شما فقط یه عروسک خیمهشببازی هستید که تحت تاثیر حرفهای مادرتون عمل میکنید.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند.
– من دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم. من دیگه نمیتونم با کسی باشم که منو دوست نداشته باشه.
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم دویدم. در را بستم و روی زمین زانو زدم. تمام وجودم پر از درد و ناامیدی بود.
قلبم شکسته بود. برای همیشه
روزها به سختی سپری میشدند. جونگکوک، طبق قولی که داده بود، اجازه نمیداد از قصر خارج شوم. مثل یک پرنده در قفس، محکوم به زندگی در انزوای طلایی بودم. لینا هم به طور مداوم در قصر رفت و آمد میکرد و با نگاههای تحقیرآمیز و کنایههای تلخش، قلبم را به درد میآورد.
یک روز، مادر جونگکوک مرا به بهانهی نوشیدن چای به اتاق کارش دعوت کرد. او در حالی که لبخندی تصنعی بر لب داشت، گفت:
– ات جان، میخواستم یه کم باهات صمیمی بشم. شنیدم که پدرت یه نقاش خیلی معروف بوده.
– بله، ایشون پارک سو-هیون بودن.
– درسته. اما چیزی که خیلیها نمیدونن اینه که پدرت یه نقاش کرهای نبوده.
ابروهایم را بالا انداختم.
– منظورتون چیه؟
– پدرت یه ایرانی بوده. یه مهاجر که سالها پیش به کره اومده و اینجا ازدواج کرده.
قلبم به تپش افتاد. این حقیقت، تا به حال از من پنهان شده بود.
– من… من نمیدونم این موضوع درسته یا نه.
– متاسفم که باید اینو بهت بگم، اما حقیقت اینه. پدرت یه ایرانی بوده و تو هم یه دختر ایرانی هستی.
– اما… من همیشه فکر میکردم که کرهای هستم.
– پدرت هیچوقت بهت نگفت؟
– نه. من فقط میدونم که اون یه هنرمند مشهور بوده.
مادر جونگکوک با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد:
– خب، حالا همه چیز مشخص شد. تو یه دختر ایرانی هستی که به طور تصادفی به این خانواده وارد شده.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. احساس میکردم تمام دنیا در حال فروپاشی است.
– شما… شما چرا اینو به من میگید؟
– میخواستم حقیقت رو بدونی. میخواستم بدونی که با یه خانوادهی کرهای اصیل ازدواج نمیکنی.
– این چه ربطی به من داره؟
– خیلی ربط داره. ما یه خانوادهی کرهای هستیم و نمیتونیم اجازه بدیم که خون بیگانه توی رگهای این خانواده جریان داشته باشه.
حرفهایش مثل خنجری در قلبم فرو رفت. احساس میکردم دیگر هیچ ارزشی ندارم.
ناگهان در باز شد و جونگکوک وارد شد.
– مامان، چه خبره؟ چرا ات گریه میکنه؟
مادر جونگکوک با لحنی سرد و بیتفاوت گفت:
– داشتم به ات یادآوری میکردم که چه کسی هست.
جونگکوک با تعجب به من نگاه کرد.
– ات، چی شده؟
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام دردها و رنجهایی که در این مدت تحمل کرده بودم، فوران کرد.
– من یه دختر ایرانی هستم! پدرم یه مهاجر بوده و من هیچوقت جزئی از این خانواده نبودم!
جونگکوک از شنیدن این حرف شوکه شده بود. نگاهش از تعجب و انزجار پر شده بود.
– چی؟ تو یه ایرانی هستی؟
– بله! و شما و مادرتون هیچوقت نمیخواستید منو قبول کنید!
– من… من نمیدونم چی بگم.
– نیازی نیست چیزی بگی. من همه چیز رو فهمیدم. شما فقط یه عروسک خیمهشببازی هستید که تحت تاثیر حرفهای مادرتون عمل میکنید.
اشکها بیامان از چشمهایم سرازیر شدند.
– من دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم. من دیگه نمیتونم با کسی باشم که منو دوست نداشته باشه.
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم دویدم. در را بستم و روی زمین زانو زدم. تمام وجودم پر از درد و ناامیدی بود.
قلبم شکسته بود. برای همیشه
- ۱.۶k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط