طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
بعد از چند دقیقه هلال با ماشین پشتیبانی اش رسید به خلصه، من و ابراهیم سوار شدیم تا همراهش برویم البرنه.
مسیر خطرناکی بود و امکان روشن کردن چراغ های ماشین نبود. دشمن روی آنجا دید و تیر داشت و به راحتی می توانست آنجا را بزند. حتی فیوزهای چراغ خطر عقب و داشبورد را هم در آورده بودیم تا ناخواسته روشن نشوند. هوا ابری بود و در تاریکی مطلق رانندگی با سرعت، تقریباً غیر ممکن بود؛ از طرفی هم باید زودتر برای کمک به بچه ها می رسیدیم. برای طی مسیر مجبور بودیم با دستگاه جی پی اس مسیریابی کنیم. مسیرهایی هم که احتمال خطر و افتادن در آب رودخانه و یا دره و... بود را ابراهیم پیاده میرفت جلوتر و هلال را راهنمایی می کرد تا از مسیر اصلی منحرف نشویم.
با اینکه هنوز سرماخوردگی و سرفه امانش نمی داد اما باز هم اجازه نمی داد من بروم؛ می گفت حواست باشه که مسیر جی پی اس را گم نکنیم.
ابراهیم بعد از خوابی که دیده بود دیگر خودش نبود. ظاهراً با ما بود ولی دلش جای دیگر. انگار واقعا منتظر اتفاقی بود.
صداهای درخواست کمک که گاه و بیگاه از بیسیم می شنیدیم ما را نگرانتر می کرد. واقعاً نمیدانستیم چه وضعیتی در انتظارمان است. فقط میخواستیم برسیم و هر طور شده کمک کنیم تا البرنه سقوط نکند.
به هر سختی و مشقتی بود بالاخره حدود ساعت ۹ شب رسیدیم البرنه و خودمان را رساندیم به عمار.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
بعد از چند دقیقه هلال با ماشین پشتیبانی اش رسید به خلصه، من و ابراهیم سوار شدیم تا همراهش برویم البرنه.
مسیر خطرناکی بود و امکان روشن کردن چراغ های ماشین نبود. دشمن روی آنجا دید و تیر داشت و به راحتی می توانست آنجا را بزند. حتی فیوزهای چراغ خطر عقب و داشبورد را هم در آورده بودیم تا ناخواسته روشن نشوند. هوا ابری بود و در تاریکی مطلق رانندگی با سرعت، تقریباً غیر ممکن بود؛ از طرفی هم باید زودتر برای کمک به بچه ها می رسیدیم. برای طی مسیر مجبور بودیم با دستگاه جی پی اس مسیریابی کنیم. مسیرهایی هم که احتمال خطر و افتادن در آب رودخانه و یا دره و... بود را ابراهیم پیاده میرفت جلوتر و هلال را راهنمایی می کرد تا از مسیر اصلی منحرف نشویم.
با اینکه هنوز سرماخوردگی و سرفه امانش نمی داد اما باز هم اجازه نمی داد من بروم؛ می گفت حواست باشه که مسیر جی پی اس را گم نکنیم.
ابراهیم بعد از خوابی که دیده بود دیگر خودش نبود. ظاهراً با ما بود ولی دلش جای دیگر. انگار واقعا منتظر اتفاقی بود.
صداهای درخواست کمک که گاه و بیگاه از بیسیم می شنیدیم ما را نگرانتر می کرد. واقعاً نمیدانستیم چه وضعیتی در انتظارمان است. فقط میخواستیم برسیم و هر طور شده کمک کنیم تا البرنه سقوط نکند.
به هر سختی و مشقتی بود بالاخره حدود ساعت ۹ شب رسیدیم البرنه و خودمان را رساندیم به عمار.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۹۰۴
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.