و

و
تو
همان رد پایی،
روی تن عریان خاک،
که باد امانش نمی دهد....

همان روسری گلدارِ روی طناب، که دلم نمی آید ، گیره اش را بردارم و از آفتاب خلاصش کنم...
آری
تو همان طلوعی
وقتی که از پس مه بر می آید و‌ صورتم را روشن می کند...
عزیزم؛
از
یادت خالی نمی شوم...

#بهزاد_رضائی
دیدگاه ها (۱)

لابد دوستت دارم هنوزکه هنوز....فکر می کنم از هزار و صد نسخه ...

پنجشنبہ است... و #عطر خواستنت دوباره گ...

غروب ک میشود دلم میخواهد بمیرم،اما چیزی در درونم میگوید نه !...

به خداوندی خدا سوگند دلت برای همه ی دیوانه بازی هایم تنگ میش...

برو بمیربمیر بمیر بمیر بمیر بمیر تو لیاقت شونو نداری! فقط ب...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط