و
و
تو
همان رد پایی،
روی تن عریان خاک،
که باد امانش نمی دهد....
همان روسری گلدارِ روی طناب، که دلم نمی آید ، گیره اش را بردارم و از آفتاب خلاصش کنم...
آری
تو همان طلوعی
وقتی که از پس مه بر می آید و صورتم را روشن می کند...
عزیزم؛
از
یادت خالی نمی شوم...
#بهزاد_رضائی
تو
همان رد پایی،
روی تن عریان خاک،
که باد امانش نمی دهد....
همان روسری گلدارِ روی طناب، که دلم نمی آید ، گیره اش را بردارم و از آفتاب خلاصش کنم...
آری
تو همان طلوعی
وقتی که از پس مه بر می آید و صورتم را روشن می کند...
عزیزم؛
از
یادت خالی نمی شوم...
#بهزاد_رضائی
۳.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.