فیک عشق وحشی قسمت چهارم
بعد از مدتی که رومان روستا ها رو مرتب کرد پدر بزرگ اش اومد داخل اتاق کارش و گفت پسرم یکی از دختران بسیار محترم و با اصالت اومده که تو اون رو بپسندی رومان گفت آخه الان سرم شلوغه پدر بزرگ
پدر بزرگ گفت بیا پسرم زشته دختره ناراحت میشه رومان اومد و دید دختره لباس کوتاه پوشیده بود بعد از تنظیم کردن رفتن توی حیاط عمارت نشستن و مشغول صحبت شدن خدمتکار ها سینی رو پر کردن و دادن دست غنچه گفتن ببر براشون آورد براشون دختره نگاهی به غنچه انداخت ایش ایش کرد و رومان داشت شرایط ازدواج رو توضیح میداد و غنچه سینی دوم داشت می آورد تا حرف ازدواج رو شنید سینی از دستش سر خورد و رومان داد زد بی عرضه ای احمق دیوانه شدی غنچه بغضدار نگاهش کرد ببخشید ارباب داشت جمع میکرد که خرده شیشه رفت تو دستش
و جمع کرد رفت دختره اسمش سوگل بود با حالت دلسوزی الکی گفت گناه داشت خیلی بد حرف زدی باهاش بعداز کمی پذیرایی سوگل گذاشت رفت. و خدمتکار ها اومدن جمع وجور میکردن. رومان اومد تو اتاق غنچه محکم در کوبید غنچه داشت گریه میکرد و با چشم گریون اومد در باز کرد رومان با حالت خشن و خشک گفت خوبی نشست رو تختش و دست غنچه دید غنچه گفت م ممنون رومان گفت خوبه دست اشو گرفت و خرده شیشه ای که رفته بود در آورد و پنسمان کرد دستش رو گفت استراحت کن غنچه گفت نه ارباب باید براتون شام آماده کنم. رومان گفت روی حرف من حرف نزن واضحه غنچه گفت پس من. قهوه ای آخر شب تون رو میارم
پدر بزرگ گفت بیا پسرم زشته دختره ناراحت میشه رومان اومد و دید دختره لباس کوتاه پوشیده بود بعد از تنظیم کردن رفتن توی حیاط عمارت نشستن و مشغول صحبت شدن خدمتکار ها سینی رو پر کردن و دادن دست غنچه گفتن ببر براشون آورد براشون دختره نگاهی به غنچه انداخت ایش ایش کرد و رومان داشت شرایط ازدواج رو توضیح میداد و غنچه سینی دوم داشت می آورد تا حرف ازدواج رو شنید سینی از دستش سر خورد و رومان داد زد بی عرضه ای احمق دیوانه شدی غنچه بغضدار نگاهش کرد ببخشید ارباب داشت جمع میکرد که خرده شیشه رفت تو دستش
و جمع کرد رفت دختره اسمش سوگل بود با حالت دلسوزی الکی گفت گناه داشت خیلی بد حرف زدی باهاش بعداز کمی پذیرایی سوگل گذاشت رفت. و خدمتکار ها اومدن جمع وجور میکردن. رومان اومد تو اتاق غنچه محکم در کوبید غنچه داشت گریه میکرد و با چشم گریون اومد در باز کرد رومان با حالت خشن و خشک گفت خوبی نشست رو تختش و دست غنچه دید غنچه گفت م ممنون رومان گفت خوبه دست اشو گرفت و خرده شیشه ای که رفته بود در آورد و پنسمان کرد دستش رو گفت استراحت کن غنچه گفت نه ارباب باید براتون شام آماده کنم. رومان گفت روی حرف من حرف نزن واضحه غنچه گفت پس من. قهوه ای آخر شب تون رو میارم
- ۵.۴k
- ۰۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط