تو را می خواهم و دانم که هرگز

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد وتیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خامُش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز

از این زندان خامُش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم؟

ز من بگذر که من مرغی اسیرم...!

@foroghfarokhzad

فروغ فرخزاد
دیدگاه ها (۹)

این پروانه خوشگل مال تو ...... دوسش داری ؟

زیر آب تا حالا اینجوری پشتک زدین من امتحان کردم حس خیلی خوبی...

#ادبیمستقل ترین زن جهان هم که باشی...وقت هایی هست...که دلت پ...

نبودنتنقشه ی خانه را عوض کرده استو هرچه می گردمآن گوشه ی دیو...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط