A love that's started with hate you 🌔🌑
A love that's started with hate you 🌔🌑
پارت دوم
کوک: میگم اینا نرن بگن ما بدبخت بشیم
ته : نه بابا نهایت آخرش میریم دفتر
کوک: بابا ناموصن تو خیلی بیخیالی میدونی چیه بیخیالی رو از تو ساختن
خلاصه رفتن حیاط زنگ خورد اومدن کلاس
یجی: هعععععع کی کیفای ما رو خودکاری کرده( چون سفید بود معلوم بود)
ته: ما
یجی:خب برا چی میشه یه دلیل قانع کننده بیاری
ته: خب ببین من و این ( اشاره به کوک) حوصلمون سر رفته بود
کوک: اصن دوست داشتیم اوکی شد؟
یونا: نه نشد خب الان ما با این کیفا چی کار کنیم ؟
الیزا: سر بویم داد نکش( منظور کوک)
یونا : چون تو گفتی حتما
یه دفه مدیر وارد شد دید دارن دعوا میکنن
مدیر:آقای جئون و کیم و خانم هوانگ و پارک بیاین دفتر
یونارو به یجی: حداقل یه روز بگذره بعد بریم دفتر
مدیر: خب یکی تون توضیح بده(تو دفتر بودن)
و یجی شروع کرد
توضیحات یجی تموم شد اونا داشتن بحث میکردن که مدیر گفت : بس کنید دیگه باید به اولیاتون زنگ بزنم
خلاصه اولیا هم اومد
بابای کوک رو به مامان یونا: خانم هوانگ من از شما عذر میخوام
مامان یونا: نیازی نیست بچه هستن دیگه
خلاصه رفتن سر کلاس کوک میخواست بره که با چهره پدرش رو به رو شد
پدرش یه سیلی به کوک زد
پدر کوک: یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اینکار رو کنی از خونه میندازمت بیرون
کوک به گوشه ی لبش دس کشی دید خون میاد به پدرش گفت: فقط بلدی از بقیه دفاع کنی من که بچه ت نیستم
و کوک رفت
بی شرط
پارت دوم
کوک: میگم اینا نرن بگن ما بدبخت بشیم
ته : نه بابا نهایت آخرش میریم دفتر
کوک: بابا ناموصن تو خیلی بیخیالی میدونی چیه بیخیالی رو از تو ساختن
خلاصه رفتن حیاط زنگ خورد اومدن کلاس
یجی: هعععععع کی کیفای ما رو خودکاری کرده( چون سفید بود معلوم بود)
ته: ما
یجی:خب برا چی میشه یه دلیل قانع کننده بیاری
ته: خب ببین من و این ( اشاره به کوک) حوصلمون سر رفته بود
کوک: اصن دوست داشتیم اوکی شد؟
یونا: نه نشد خب الان ما با این کیفا چی کار کنیم ؟
الیزا: سر بویم داد نکش( منظور کوک)
یونا : چون تو گفتی حتما
یه دفه مدیر وارد شد دید دارن دعوا میکنن
مدیر:آقای جئون و کیم و خانم هوانگ و پارک بیاین دفتر
یونارو به یجی: حداقل یه روز بگذره بعد بریم دفتر
مدیر: خب یکی تون توضیح بده(تو دفتر بودن)
و یجی شروع کرد
توضیحات یجی تموم شد اونا داشتن بحث میکردن که مدیر گفت : بس کنید دیگه باید به اولیاتون زنگ بزنم
خلاصه اولیا هم اومد
بابای کوک رو به مامان یونا: خانم هوانگ من از شما عذر میخوام
مامان یونا: نیازی نیست بچه هستن دیگه
خلاصه رفتن سر کلاس کوک میخواست بره که با چهره پدرش رو به رو شد
پدرش یه سیلی به کوک زد
پدر کوک: یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اینکار رو کنی از خونه میندازمت بیرون
کوک به گوشه ی لبش دس کشی دید خون میاد به پدرش گفت: فقط بلدی از بقیه دفاع کنی من که بچه ت نیستم
و کوک رفت
بی شرط
۶.۱k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.