کارو دردریان
#کارو دردریان
ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سرخوش و بیخبر و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت وبد مستی پول!
بسیاهی شب ، بخت بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه ، این هموطن لخت، باین صورت زشت
رو، سیه ساخته و کوبکو افتاده براه!
آخر ای هموطنان!
سرگذشتی است مرا تیره ، در این روی سیاه!
لحظه ای محض خدا ، خویش ، فراموش کنید :
داستان غم پنهانی من گوش کنید :
در دل آتش فقر
دامن خاموشی
از همه تلخی جانسوز که یکعمر چشید
قلب من ...
قلب من بسکه طپید!
قلب من بسکه شکست!
نفسم بسکه در اعماق دلم نعره کشید!
هوسم بسکه به مغزم کوبید :
پای یک مشت ستمکار ستم پرورپست
بسکه برخاک سیاهم مالید
خاطرات سیه دوره ی خاموشی و مرگ
بسکه در پهنه ی روحم نالید :
مثل یک قطره سرشک ، از دل خون ،
زندگی ، از لب چشمم غلطید ...
با سر آهسته زمین خورد ، و لب سرد زمین
لاشه ی مرده ی روحم بوسید...
و ندر آغوش بهم کوفته ی وهم و جنون
مغز بیچاره ی بختم پوسید !
نفسم ...!
هرچه بیهوده مرا کشت ، بسم بود ، بسم !
نفس بیکسم ای زنده دلان ! قطع کنید ...
سینه ام چاک کنید!
این غبار سیه ، از روی رخم پاک کنید ؟
به چه کار آیدم این چشمه ی خون ؟!
این تن مرده ی مرگ
که تن زنده ی من کرده چنین آواره ،
از کف سینه ام آرید برون ،
ببرید !
ببرید ، در بیابان سکوت :
زیر مشتی لجن و سنگ سیه ، خاک کنید...
ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سرخوش و بیخبر و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت وبد مستی پول!
بسیاهی شب ، بخت بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه ، این هموطن لخت، باین صورت زشت
رو، سیه ساخته و کوبکو افتاده براه!
آخر ای هموطنان!
سرگذشتی است مرا تیره ، در این روی سیاه!
لحظه ای محض خدا ، خویش ، فراموش کنید :
داستان غم پنهانی من گوش کنید :
در دل آتش فقر
دامن خاموشی
از همه تلخی جانسوز که یکعمر چشید
قلب من ...
قلب من بسکه طپید!
قلب من بسکه شکست!
نفسم بسکه در اعماق دلم نعره کشید!
هوسم بسکه به مغزم کوبید :
پای یک مشت ستمکار ستم پرورپست
بسکه برخاک سیاهم مالید
خاطرات سیه دوره ی خاموشی و مرگ
بسکه در پهنه ی روحم نالید :
مثل یک قطره سرشک ، از دل خون ،
زندگی ، از لب چشمم غلطید ...
با سر آهسته زمین خورد ، و لب سرد زمین
لاشه ی مرده ی روحم بوسید...
و ندر آغوش بهم کوفته ی وهم و جنون
مغز بیچاره ی بختم پوسید !
نفسم ...!
هرچه بیهوده مرا کشت ، بسم بود ، بسم !
نفس بیکسم ای زنده دلان ! قطع کنید ...
سینه ام چاک کنید!
این غبار سیه ، از روی رخم پاک کنید ؟
به چه کار آیدم این چشمه ی خون ؟!
این تن مرده ی مرگ
که تن زنده ی من کرده چنین آواره ،
از کف سینه ام آرید برون ،
ببرید !
ببرید ، در بیابان سکوت :
زیر مشتی لجن و سنگ سیه ، خاک کنید...
- ۲.۹k
- ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط