پارت پنج
باستان شناش خودش رو بین جمع گیج و نگران دید. آقای طبرسی گفت:
- خوب بگو چی شده؟
- نمی دونم، فکر کنم سکته کرد.
- چرا؟
باستان شناس گیج بود. یکطور می پرسیدن که انگار اون تقصیر کاره.
- شاید از خوشحالی زیاد. وقتی گنج رو دید از خود بیخود شد.
- چطور؟ مگه می خواست برای خودش برداره؟
- نه، نه.
پسر جوون نمی دونست چطور توضیح بده. دلش برای مرد هم می سوخت که الکی الکی خودش رو به کشتن داده بود.
- اون فقط از دیدن اون همه طلا شگفت زده شده بود.
- اون پایین چی بود؟ برای ما توضیح بده.
پسر هرچی دیده بود رو توضیح داد و بعد مدتی سکوت شد تا اینکه آقای طبرسی گفت:
- به اون کارگر بیچاره و خانواده ش رسیدگی کنید. دقت کنید بعد از فوتش توی معذوریت نباشند. خرج کفن و دفن این عزیز هم خودمون میدیم.
بعد رو به پسر کردـ
- دو نفر دیگه هم باهات می فرستیم اما قبل از رفتن بهشون درباره اون پایین بگو.
باستان شناس حالش بد بود و دوست نداشت دوباره به اون پایین بره اما نمی خواست جا بزنه و کار رو نصف نیمه رها کنه پس گفت:
- باشه.
دو کارگر دیگه بهش سپردن و اون کامل درباره گنج بهشون توضیح داد و گذاشت هیجانشون تموم بشه. بعد سه تایی باهم آماده پایین رفتن شدن. پسر حالش با یاداوری اتفاقاتی که پایین افتاده بد میشد. دوست نداشت بره. کاش میشد برگرده!
دوتا کارگرها اول پایین رفتن و بعد اون پایین رفت. باورش نمیشد. جایی که تا چند دقیقه پیش، براش سراسر ذوق و کنجکاوی بود حالا به عنوان تلخ ترین اتفاق زندگیش لقب گرفته بود. بقیه هم دیگه شوق و ذوق نداشتن. اینبار قرار بود پسر بسیمیش روشن باشه و هر لحظه گزارش بده. شروع به گزارش دادن از معماری منطقه کرد تا به گنج رسیدن. کارگرها اول جا خوردن اما چنان از سرنوشت همکارشون ترسیده بودن که سریع ذوق رو در وجودشون خفه کردن.
به سمت سکه و طلاها رفتن و پسر همچنان گزارش میداد. مردها کیسه های خودشون رو در آوردن و شروع به ریختن طلاها درش کردن.
- تقریبا داره پر میشه... الان می...
باورش نمیشد. دو مرد جلوی چشمش روی سکهها افتادن. سکوت کرد.
- چی شد؟!
- اونجا چه خبره؟!
- گزارش بدید؟!
- حالتون خوبه؟!
- همه چیز خوبه؟
- صدای ما رو دارید؟
- خوب بگو چی شده؟
- نمی دونم، فکر کنم سکته کرد.
- چرا؟
باستان شناس گیج بود. یکطور می پرسیدن که انگار اون تقصیر کاره.
- شاید از خوشحالی زیاد. وقتی گنج رو دید از خود بیخود شد.
- چطور؟ مگه می خواست برای خودش برداره؟
- نه، نه.
پسر جوون نمی دونست چطور توضیح بده. دلش برای مرد هم می سوخت که الکی الکی خودش رو به کشتن داده بود.
- اون فقط از دیدن اون همه طلا شگفت زده شده بود.
- اون پایین چی بود؟ برای ما توضیح بده.
پسر هرچی دیده بود رو توضیح داد و بعد مدتی سکوت شد تا اینکه آقای طبرسی گفت:
- به اون کارگر بیچاره و خانواده ش رسیدگی کنید. دقت کنید بعد از فوتش توی معذوریت نباشند. خرج کفن و دفن این عزیز هم خودمون میدیم.
بعد رو به پسر کردـ
- دو نفر دیگه هم باهات می فرستیم اما قبل از رفتن بهشون درباره اون پایین بگو.
باستان شناس حالش بد بود و دوست نداشت دوباره به اون پایین بره اما نمی خواست جا بزنه و کار رو نصف نیمه رها کنه پس گفت:
- باشه.
دو کارگر دیگه بهش سپردن و اون کامل درباره گنج بهشون توضیح داد و گذاشت هیجانشون تموم بشه. بعد سه تایی باهم آماده پایین رفتن شدن. پسر حالش با یاداوری اتفاقاتی که پایین افتاده بد میشد. دوست نداشت بره. کاش میشد برگرده!
دوتا کارگرها اول پایین رفتن و بعد اون پایین رفت. باورش نمیشد. جایی که تا چند دقیقه پیش، براش سراسر ذوق و کنجکاوی بود حالا به عنوان تلخ ترین اتفاق زندگیش لقب گرفته بود. بقیه هم دیگه شوق و ذوق نداشتن. اینبار قرار بود پسر بسیمیش روشن باشه و هر لحظه گزارش بده. شروع به گزارش دادن از معماری منطقه کرد تا به گنج رسیدن. کارگرها اول جا خوردن اما چنان از سرنوشت همکارشون ترسیده بودن که سریع ذوق رو در وجودشون خفه کردن.
به سمت سکه و طلاها رفتن و پسر همچنان گزارش میداد. مردها کیسه های خودشون رو در آوردن و شروع به ریختن طلاها درش کردن.
- تقریبا داره پر میشه... الان می...
باورش نمیشد. دو مرد جلوی چشمش روی سکهها افتادن. سکوت کرد.
- چی شد؟!
- اونجا چه خبره؟!
- گزارش بدید؟!
- حالتون خوبه؟!
- همه چیز خوبه؟
- صدای ما رو دارید؟
- ۲.۰k
- ۰۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط