رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی
به شوخی گفتم: « ننه باور نکن، جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!» : گفت: « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد، همه میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم. گفتم: « باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهی عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بلاخره دوستداشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین. آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده!»
همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمیگیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: « من که زورم به دخترت نمی رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»پدرم و مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: « فرزانه! من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو میشناسم. میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنیم. حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم؛ هم خواهرزاده، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟» سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: « بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.» چند ماه بعد از این ماجرا ها، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم، دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن، ولی اصلاً اینطور نبود
#یادت_باشد
#پارت_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی
به شوخی گفتم: « ننه باور نکن، جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!» : گفت: « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد، همه میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم. گفتم: « باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهی عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بلاخره دوستداشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین. آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده!»
همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمیگیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: « من که زورم به دخترت نمی رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»پدرم و مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: « فرزانه! من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو میشناسم. میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنیم. حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم؛ هم خواهرزاده، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟» سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: « بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.» چند ماه بعد از این ماجرا ها، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم، دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن، ولی اصلاً اینطور نبود
۴.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.