یک روز بی خبر

یک روز بی خبر
بی چمدان وبی چتر
می روم
وتــــو هیچ کجای دنیا پیدایم نمیکنی
می روم
تا دلواپسی هایم به یقـــه ی کتت نچسبد
تا دلتنگی هایم هی نپیچد به دست وپایت
که کلافه نشوی از "کجـــــایی" های من
دارد باد می آید
پنجره را ببند
می ترسم زودتر از موعد، رفتــــن به جانم بیفتد
از سرما می ترسم
و از انتظارهای کشدار بی فرجام
کلاف تنهایی ام را
دارم میبافم
شال گردنم که تمام شد
می روم
بی چمدان و بی چتر
دنبالـــــم نگرد
دیدگاه ها (۴)

آدمهای مهربان در مقابل خوبی های یک طرفه شان هرگز احساس حماقت...

هنوز با خودم اینجا نشسته ام تنها فرار کرده ام از زخم خنجر تن...

اینجا کسی هست………که شب هایش پر از بغض است……پر از دردپر از سوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط