سرمو بوس کرد و گفت شوخی کردم و به رانندگی ادامه داد سامان
سرمو بوس کرد و گفت شوخی کردم و به رانندگی ادامه داد سامان پوست سفید بدون ریش و سبیل چشم و مو مشکی لاغر و قد بلند بود. خوابم میاد کلا من ادم بد ماشینیم حالا خونه سامان اینا کجا بومهن هوفف
من:«سامان نگه دار»
سامان میدونه تو این وضعیت حتما باید نگه داره یعنی تو ماشینش بالا میارم
ماشینونگه داشت بعد از خالی کردن محتویات معده ام (گلاب به روتون) سامان اب معدنی داد دستم یه ذره خوردمو پس دادم بهش
سامان:«خطرناکه ریحان کی میخوای به حرف من گوش بدی بری دکتر»
من:«باشه میرم»
سامان:«سوار شو»
سوار شدیم و شیشه ماشینو دادم پایین سامان دور زد
من:«سامان چرا داری دور میزنی»
سامان:«بریم دکتر»
من:«سامان حال ندارم دوباره این مسیرو بیام»
سامان:«نزدیکه تنبل خانم»
بعد از وقتی رفتیم دکتر سه چهار تا قرص و یه دونه امپول نوشت و یه دونه سرم که میرم خونه سامان اینا دو قلو ها وصلشون میکنن (دختر عمه هامن به اسم صحرا و دریا) خب رسیدیم خونه
اونجا عمو (استاد)ساسان بود زن عمو میترا پسر عمو ساتیار و عمه مهشید دو قولو های شیطون و...خلاصه همه بودند
سامان:«فسقلیا بیایید»
فسقلیا:«به ما باز گفتی فسقلی چیه»
سامان:«بیایید امپول سرم ریحان بزنید»
من:«نهههههههه»
چنان جیغی زدم همه سر ها به سمت من چرخید
عمو:«چرا؟؟؟»
من:«اخه میگم مزاحمشون نشم»
ساتیار با تعجب گفت:«خخخخ از امپول میترسی؟؟؟»
من:«اره»
من:«سامان نگه دار»
سامان میدونه تو این وضعیت حتما باید نگه داره یعنی تو ماشینش بالا میارم
ماشینونگه داشت بعد از خالی کردن محتویات معده ام (گلاب به روتون) سامان اب معدنی داد دستم یه ذره خوردمو پس دادم بهش
سامان:«خطرناکه ریحان کی میخوای به حرف من گوش بدی بری دکتر»
من:«باشه میرم»
سامان:«سوار شو»
سوار شدیم و شیشه ماشینو دادم پایین سامان دور زد
من:«سامان چرا داری دور میزنی»
سامان:«بریم دکتر»
من:«سامان حال ندارم دوباره این مسیرو بیام»
سامان:«نزدیکه تنبل خانم»
بعد از وقتی رفتیم دکتر سه چهار تا قرص و یه دونه امپول نوشت و یه دونه سرم که میرم خونه سامان اینا دو قلو ها وصلشون میکنن (دختر عمه هامن به اسم صحرا و دریا) خب رسیدیم خونه
اونجا عمو (استاد)ساسان بود زن عمو میترا پسر عمو ساتیار و عمه مهشید دو قولو های شیطون و...خلاصه همه بودند
سامان:«فسقلیا بیایید»
فسقلیا:«به ما باز گفتی فسقلی چیه»
سامان:«بیایید امپول سرم ریحان بزنید»
من:«نهههههههه»
چنان جیغی زدم همه سر ها به سمت من چرخید
عمو:«چرا؟؟؟»
من:«اخه میگم مزاحمشون نشم»
ساتیار با تعجب گفت:«خخخخ از امپول میترسی؟؟؟»
من:«اره»
۲.۲k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.