به ساعت نگاه کردم

به ساعت نگاه کردم؛
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.

❣قدر این آدم ها را باید بدانیم،
--> قبل از شش و بیست دقیقه... <--
دیدگاه ها (۸)

پاییز عزم رفتن دارد. میشنوی صدایِ سرد زمستان را؟ زمستان، این...

پدرت در خیابان انقلاب کردتـــــو ،در دلم ... ...

یه خوردنی هست که نه تو لیوان ریخته میشه،،،،نه با قاشق و چنگا...

انار شکسته‌‌ای در چاله‌ آبی می‌افتد.پروانه‌های ترس خورده،از ...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_212(چند مین بعد)لـ.. بام...

دختر سایهPart=14«اون یک سگه که نمی تونی مراقبت باشه من می‌بر...

سه پارتی هیسونگ p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط