زندگی رویاییپارت

زندگی رویایی:پارت۷۸
در رو براش باز کردم آمد داخل.. رو بوسی کردیم
÷سلام
+سلام چطوری خوبی؟؟
÷اره
آمد داخل و رو مبل نشست سان ها هم تو بغلش بود..غریبی می‌کرد...تفلکی حق داره اولین باره من رو میبینه...سول رفت پیش ایدا
سول:عمه
آیدا هم بغلش کرد
÷خوبی
سول:آله..این بشته(اره این بچته)
÷اره
سول:اشمش شیه (اسمش چیه)
÷سان ها
سول از بغل آیدا آمد بیرون و رفت پیش سان ها و نشست پیشش
سول:شان ها (سان ها) من سولم
(دستش رو دراز کرد سمت سان ها)
سان ها:....
سول ناراحت شد دستش رو آورد پایین..از مبل آمد پایین و آمد سمتم
سول:ماما.این دوشم نداله(دوسم نداره)
+نه سول ..دوست داره ولی چون اولین باره تو رو میبینه
سول:جدی
÷معلومه..سان ها خوبه
سول:میحوام باهاش بازی کُلم(میخوام باهاش بازی کنم)
÷سان ها مامانی میخوای با سول بازی کنی
سان ها فقط سرش رو تکون داد
+چقدررررر خجالتی
÷همین
آیدا سان ها رو آورد پایین سول هم رفت سمتش و دستش رو گرفت و برد تو اتاق
منم پاشدم غذا رو بچینم رو میز... آیدا پاشد آمد پیشم..همینطور که مشغول بودم گفتم
+باور نکردم خوبی...چیزی شده
÷ا.ت..واسه تولد سان ها...چیز..این..
+آیدا چته دختر...درسته دوسال پیشت نبود ولی دلیلی نداره ما اینقدر شبیه غریبه ها باشیم
÷میدونم میدونم ا.ت ولی یکمی سخته
رفتم سمتش و نشوندمش رو صندلی میز و منم نشستم پیشش و دستش رو گرفتم
+ببین هرچی اذیتت کرده رو میتونی بگی...ته کاری کرده..
÷نه کسی کاری نکرده..میدونی که تولد سان ها یه هفته دیگن..
+خب اره منم بخاطر. همین آمدم
÷ا.ت اگه اوپام بیا. ت ناراحت نمیشی
سعی کردم آروم باشم..با خونسردی کامل گفتم
+معلومه که نه جونم ..معلومه تولد خواهرزادش بیاد من چرا باید ناراحت باشم
÷ولی میایی نه
+معلومه من بخاطر همین آمدم
هم دیگه رو بغل کردیم.. همطور که میز رو آماده کردیم باهام می‌گفتیم و میخندیدیم ..
+سول بیا غذا بخوریم
÷سان هد بیا غذا
چند مین گذشت که آمدن با چیزی که دیدیم من و آیدا تعجب کرده بودیم