زندگی رویاییپارت
زندگی رویایی:پارت ۷۷
رسیدیم خونه وسایل رو در آوردم از ماشین و بردم خونه... سول چشماش رو میخاروند...
+خستته مامانی
سول:آله
بغلش کردم و بردمش ت اتاق و خوابوندمش
گذاشتمش رو تخت و پاشدم غذا رو درست کردم کیمباب...جاجانگمیون... دودبوکی
هم من اینا رو دوس داشتم هم آیدا واسه بچه ها هم سوپ درست کرد
حدود ۳ ساعت من مشغول غذا بودم..به سول سر زدم هنو خواب بود..حتما خیلی خستش بود..رفتم سمتش پایین تخت نشستم و موهاشو نوازش میکردم
+سول...الان عمت میاد...میدونم برا سخته مامانی...اینکه بابات پیشت نیست...ولی بابات آدم بدی نیست...ولی با کاری که باهام کرد نمیتونم ببخشمش...میدونم سول بچه ای و نیاز به محبت من و بابات داری...ولی میخوام اینقدر بهت محبت کنم که احساس نکنی بابا نداری..
بغضم گرفته بود ..سول واقعا لایقتش این نیست...
چند مینی گذشت ساعت ۵ عصر بود سعی کردم سول رو بیدار کنم که بریم حموم..
بیدار که شد باهم رفتیم حموم...چند مین گذشته بود که تو حمومیم سول با آب بازی میکرد..بعد چند مین حولش رو تنش کردم منم حولم رو پوشیدم..سول رو گرفتم بغلم و به سمت اتاق رفتیم لوسین و کرم زدم برا بدش و لباساشو پوشوندم (اسلاید۲ )
و موهاشو شوند زدم و خرگوشی بستم تو گوشیم براش کارتون گذاشتم و گذاشتمش رو تخت... خودمم کم کم شروع کردم به آماده شدن لوسین برا بدنم زدم و لباسامو پوشدم(اسلاید۳) موهامو سشوار زدم..بعدش یکم میکاپ ملایم کردم ساعت ۷ شب بود.. رفتم تو آشپزخونه همه چی رو چک کردم..
داشتم کوسن مبل رو درست میکردم که سول بدو بدو آمد پیشم
سول:ماما..گوسیت
گوشیم داشت زنگ میخورد..سایلنت بود گوشیم...
آیدا زنگ زده بود
÷پیش درم
(وقتی تو سوپرمارکت بودن ا.ت آدرسش رو به آیدا داده...ببخشید دوستان حواسم نبود نگفتم)
رسیدیم خونه وسایل رو در آوردم از ماشین و بردم خونه... سول چشماش رو میخاروند...
+خستته مامانی
سول:آله
بغلش کردم و بردمش ت اتاق و خوابوندمش
گذاشتمش رو تخت و پاشدم غذا رو درست کردم کیمباب...جاجانگمیون... دودبوکی
هم من اینا رو دوس داشتم هم آیدا واسه بچه ها هم سوپ درست کرد
حدود ۳ ساعت من مشغول غذا بودم..به سول سر زدم هنو خواب بود..حتما خیلی خستش بود..رفتم سمتش پایین تخت نشستم و موهاشو نوازش میکردم
+سول...الان عمت میاد...میدونم برا سخته مامانی...اینکه بابات پیشت نیست...ولی بابات آدم بدی نیست...ولی با کاری که باهام کرد نمیتونم ببخشمش...میدونم سول بچه ای و نیاز به محبت من و بابات داری...ولی میخوام اینقدر بهت محبت کنم که احساس نکنی بابا نداری..
بغضم گرفته بود ..سول واقعا لایقتش این نیست...
چند مینی گذشت ساعت ۵ عصر بود سعی کردم سول رو بیدار کنم که بریم حموم..
بیدار که شد باهم رفتیم حموم...چند مین گذشته بود که تو حمومیم سول با آب بازی میکرد..بعد چند مین حولش رو تنش کردم منم حولم رو پوشیدم..سول رو گرفتم بغلم و به سمت اتاق رفتیم لوسین و کرم زدم برا بدش و لباساشو پوشوندم (اسلاید۲ )
و موهاشو شوند زدم و خرگوشی بستم تو گوشیم براش کارتون گذاشتم و گذاشتمش رو تخت... خودمم کم کم شروع کردم به آماده شدن لوسین برا بدنم زدم و لباسامو پوشدم(اسلاید۳) موهامو سشوار زدم..بعدش یکم میکاپ ملایم کردم ساعت ۷ شب بود.. رفتم تو آشپزخونه همه چی رو چک کردم..
داشتم کوسن مبل رو درست میکردم که سول بدو بدو آمد پیشم
سول:ماما..گوسیت
گوشیم داشت زنگ میخورد..سایلنت بود گوشیم...
آیدا زنگ زده بود
÷پیش درم
(وقتی تو سوپرمارکت بودن ا.ت آدرسش رو به آیدا داده...ببخشید دوستان حواسم نبود نگفتم)
- ۵.۴k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط