رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۲۱
نفس راحتی کشیدم ک با حرف استاد تنگی نفس گرفتم
-دلژین جان حالا باید تزریقاتو انجام بدی..واسع بیماری ک آنفالانزا دارع چ چیزی لازمع؟
با استرس و هول گفتم:سوپ
ک خندع همه بلند شد چشم غره ای ب بچع ها رفتم ک ساکت شدن استاد با خنده گقت:
-شوخی بسته دلژین
ب جان جکی ک همع چیزمع نمیدونم..وایسا ی چیزایی یادم اومد
خنده مصنوعی کردم و گفتم:
-استاد خواستم دلتونو شاد کنم عیب کردم خوب معلومه باید از داروی استامینوفن استفاده کنن
با این حرفم استاد از عصبانیت سرخ شدوگفت:
-استامینوفن
با صدای پسری ک گفت استامینوفن برای سردردع از سوتی ک دادم رنگ عوض کردم ک استاد با داد گفت:
-از آنتی بیوتیک استفاده میکنیم
-عاها میخواستم بگم
استاد با داد اسممو گفت ک خفع شدم
استاد از عصبانیت نفس عمیقی کشیدو گفت:
-تو امروز ی چیزیت شدع!..بگو برای تزریقات چی باید زد؟
با غصه گفتم:تزریقاتم باید بگمم
استاد با داد آرع ای گفت ک از خجالت خنده بچع ها سرمو انداختم پایین بیشعور خوب چ میدونم..
با شنیدن صدای نیلوفر سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
-خوب استاد حالا یادش رفت بگع پنی سیلین مگع چشع؟
بعد یهو دستشو گذاشت روی دهنشو گفت:
-عه گفتم
وبعد چشمک نا محصوصی بهم زد ک لبخندی روی لبام اومد..
با هزار تا بدبختی و سوزن شکوندن بالاخره آمپولو آمادع کردم
مردع ک ب پشت دراز کشیدع بود با ترس نگام میکرد و سوره میخوند
بد از زدن الکل نگاهی ب آمپول گرفتم و آفرینی ب خودم گفتم
منی ک از آمپول میترسیدم الان تو دستم گرفته بودمش و قرار بود ب یکی تزریق کنم لبخندی روی لبم نشست ک مردع گفت:
-خدایا خودمو ب خودت میسپارم
آمپولو تو مشتم گرفتم و بردمش بالا و خواستم فرو کنم ک با داد استاد دستم خشک شد
-دلژین اینطوری!؟
-پس چطوری!؟
استاد:ولش کن تو امروز ی چیزیت هیت نمیخواد آمپول بزنی
-نع استاد من عالیم فقط دارم باهاتون شوخی میکنم بزارید آمپولو بزنم
تا استاد خواست بیاد سمتم..آمپول مشت شدع تو دستمو بالا بردم وفرو کردم ک داد مردع بلند شد نگاهی ب استادو بچه ها کردم ک چشماشونو بسته بودن نگاهی ب آمپول تو دستم کردم ک دیدم عع
هنوز ک اون توع..سریع و خیلی تند خارجش کردم و نگاه پیروزمندی ب استاد کردم ک با اعصبانیت ب سمتم میومد
استاد:دلژین چیکار کردی؟؟
نگاهی ب مردع کردم ک از درد فریاد میکشید
با ترس گفتم:نمیدونم فقط آمپول زدم
دوباره استاد اسممو فریاد زد ک از ترس لرزیدم
استاد ب سمت مردع رفت و با پنبه و چسب خونو بند اورد
مردع:ازت شکایت میکنم دختر بی شخصیت ب مدیر بیمارستان گزارش میکنم
استاد:آقای محترم حالا کاریع ک شدع دیگع گزارش چراع!؟
مردع:من تا از این دختر گستاخ شکایت نکنم جایی نمیرم
وبعد با فریادی از درد کشیدو دستشو روی باسنش گذاشت #mahi^^
پارت۲۱
نفس راحتی کشیدم ک با حرف استاد تنگی نفس گرفتم
-دلژین جان حالا باید تزریقاتو انجام بدی..واسع بیماری ک آنفالانزا دارع چ چیزی لازمع؟
با استرس و هول گفتم:سوپ
ک خندع همه بلند شد چشم غره ای ب بچع ها رفتم ک ساکت شدن استاد با خنده گقت:
-شوخی بسته دلژین
ب جان جکی ک همع چیزمع نمیدونم..وایسا ی چیزایی یادم اومد
خنده مصنوعی کردم و گفتم:
-استاد خواستم دلتونو شاد کنم عیب کردم خوب معلومه باید از داروی استامینوفن استفاده کنن
با این حرفم استاد از عصبانیت سرخ شدوگفت:
-استامینوفن
با صدای پسری ک گفت استامینوفن برای سردردع از سوتی ک دادم رنگ عوض کردم ک استاد با داد گفت:
-از آنتی بیوتیک استفاده میکنیم
-عاها میخواستم بگم
استاد با داد اسممو گفت ک خفع شدم
استاد از عصبانیت نفس عمیقی کشیدو گفت:
-تو امروز ی چیزیت شدع!..بگو برای تزریقات چی باید زد؟
با غصه گفتم:تزریقاتم باید بگمم
استاد با داد آرع ای گفت ک از خجالت خنده بچع ها سرمو انداختم پایین بیشعور خوب چ میدونم..
با شنیدن صدای نیلوفر سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
-خوب استاد حالا یادش رفت بگع پنی سیلین مگع چشع؟
بعد یهو دستشو گذاشت روی دهنشو گفت:
-عه گفتم
وبعد چشمک نا محصوصی بهم زد ک لبخندی روی لبام اومد..
با هزار تا بدبختی و سوزن شکوندن بالاخره آمپولو آمادع کردم
مردع ک ب پشت دراز کشیدع بود با ترس نگام میکرد و سوره میخوند
بد از زدن الکل نگاهی ب آمپول گرفتم و آفرینی ب خودم گفتم
منی ک از آمپول میترسیدم الان تو دستم گرفته بودمش و قرار بود ب یکی تزریق کنم لبخندی روی لبم نشست ک مردع گفت:
-خدایا خودمو ب خودت میسپارم
آمپولو تو مشتم گرفتم و بردمش بالا و خواستم فرو کنم ک با داد استاد دستم خشک شد
-دلژین اینطوری!؟
-پس چطوری!؟
استاد:ولش کن تو امروز ی چیزیت هیت نمیخواد آمپول بزنی
-نع استاد من عالیم فقط دارم باهاتون شوخی میکنم بزارید آمپولو بزنم
تا استاد خواست بیاد سمتم..آمپول مشت شدع تو دستمو بالا بردم وفرو کردم ک داد مردع بلند شد نگاهی ب استادو بچه ها کردم ک چشماشونو بسته بودن نگاهی ب آمپول تو دستم کردم ک دیدم عع
هنوز ک اون توع..سریع و خیلی تند خارجش کردم و نگاه پیروزمندی ب استاد کردم ک با اعصبانیت ب سمتم میومد
استاد:دلژین چیکار کردی؟؟
نگاهی ب مردع کردم ک از درد فریاد میکشید
با ترس گفتم:نمیدونم فقط آمپول زدم
دوباره استاد اسممو فریاد زد ک از ترس لرزیدم
استاد ب سمت مردع رفت و با پنبه و چسب خونو بند اورد
مردع:ازت شکایت میکنم دختر بی شخصیت ب مدیر بیمارستان گزارش میکنم
استاد:آقای محترم حالا کاریع ک شدع دیگع گزارش چراع!؟
مردع:من تا از این دختر گستاخ شکایت نکنم جایی نمیرم
وبعد با فریادی از درد کشیدو دستشو روی باسنش گذاشت #mahi^^
۲۸.۳k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.