پارت دهم وقتی دوست برادرته و

**پارت دهم وقتی دوست برادرته و...:

جیمین احساس می‌کرد خون در رگ‌هایش یخ بسته است. ات با چشمانی نگران و پر از سوال به او خیره شده بود و کوچکترین تردید در پاسخش، می‌توانست به فاجعه تبدیل شود. او نمی‌توانست دیگر دروغ بگوید.

جیمین: ات... آروم باش. بیا بشینیم، من توضیح میدم.

جیمین ات را به آرامی روی کاناپه نشاند و خودش کنارش زانو زد. او دست‌های سرد ات را در دست گرفت.

جیمین: قضیه پیچیده است. از وقتی یونگی رفت سفر، یک سری اتفاقات عجیب افتاده. اول از همه، نامجون بهم زنگ زد و گفت تهیونگ و لی‌لی گم شدن. و بعد... (با تردید به گوشی‌اش اشاره کرد) این پیامک‌ها شروع شد.

ات: (با صدای خفه) گم شدن؟ تهیونگ و لی‌لی؟ چی داری میگی جیمین؟ چرا به من نگفتی؟

جیمین: چون نمی‌خواستم نگران بشی. اون شخص ناشناس که پیام میده... می‌گه این قضیه به یونگی ربط داره و تو هم بخشی از این بازی هستی.

ات: (بهت‌زده) من؟ چه بازی‌ای؟ مگه ما تو فیلم اکشن هستیم؟

جیمین: نمی‌دونم! تنها چیزی که می‌دونم اینه که این شخص، هر کسی که هست، انگار می‌دونه یونگی تو رو فرستاده پیش من تا مراقبت باشم. و همین موضوع، تو رو تبدیل به هدف کرده.

ات به یاد صحبت‌های یونگی افتاد، نگرانی‌های بیش از حدش، تاکید نامجون. حالا همه چیز معنا پیدا می‌کرد.

ات: پس، اون پیامک آخر چی بود؟ "تو باید تصمیم بگیری... آیا دوست برادر هستی، یا فقط یک دوست؟" منظورش چی بود؟

جیمین: (چشمانش را بست) اینو از همه بیشتر نمی‌فهمم. انگار داره بهم فشار میاره که یکی رو انتخاب کنم.

ات ناگهان از جایش بلند شد و به سمت تلفن خانه رفت.

ات: باید به یونگی زنگ بزنم! همین الان.

جیمین: صبر کن! نه!

جیمین سریع به سمت ات رفت و دستش را گرفت.

جیمین: فکر می‌کنی یونگی نمی‌دونه؟ اگه می‌دونست، سفرش رو لغو می‌کرد. اون حتماً به دلیلی رفته و نمی‌خواد ما رو درگیر کنه. اگه بهش زنگ بزنی، فقط باعث نگرانی بیشترش میشی و شاید موقعیتش رو بدتر کنی.

ات: (با عصبانیت) پس چی کار کنم؟ ساکت بشینم و منتظر باشم تا یکی بگه این بازی کوفتی چیه؟

جیمین: نه! ما باید خودمون بفهمیم. این شخص به من پیام میده، پس من هم باید ازش اطلاعات بگیرم.

جیمین دوباره گوشی‌اش را بیرون آورد و شروع به تایپ کرد.

جیمین: *«اگه بازی در مورد ات و یونگیه، بگو چطور می‌تونم دوستشون باشم؟ چه کاری باید انجام بدم؟»*

ثانیه‌هایی بعد، پاسخ آمد. این بار لحن پیامک جدی‌تر و دستوری بود.

پیامک ناشناس: *«آفرین جیمین! تو داری یاد می‌گیری. حالا به حرف من گوش کن. در اتاق ات، در کوله‌پشتی‌اش، یک دفترچه است. اون دفترچه رو بردار. ات نباید بدونه. اطلاعات مهمی توشه. اگه این کار رو بکنی، اولین مرحله رو پشت سر گذاشتی و تهیونگ و لی‌لی سالم می‌مونن.»*

جیمین نفسش بند آمد. دفترچه ات؟ یونگی به ات گفته بود که دفترچه‌اش را همیشه با خودش بیاورد.

جیمین به ات که با نگرانی نگاهش می‌کرد، خیره شد. ات که رنگش پریده بود، فهمید که اتفاق بدی در حال رخ دادن است.

ات: جیمین... چی میگه؟

جیمین: (سعی کرد صدایش نلرزد) هیچی. می‌گه باید بریم دنبال یه چیزی بگردیم.

او گوشی را خاموش کرد. ات به کوله‌پشتی‌اش در اتاق نگاه کرد و سپس به چشمان جیمین. در نگاه جیمین، تردید موج می‌زد. تردید بین محافظت از تهیونگ و لی‌لی، و خیانت به اعتماد ات.

ات: (آرام و محکم) جیمین، بهت اعتماد دارم. هر کاری می‌خوای بکنی، بهم بگو. من هم کمکت می‌کنم.

جیمین قلبش فشرده شد. چطور می‌توانست حالا به ات بگوید که مجبور است به اعتمادش خیانت کند؟ چطور می‌توانست برای نجات دوستانشان، او را کنار بزند؟

جیمین: ات... یک دقیقه برو تو آشپزخونه. من... من باید یه چیزی رو چک کنم.

ات برای لحظه‌ای طولانی به جیمین نگاه کرد، گویی سعی داشت نیت واقعی‌اش را از چشمانش بخواند. سرانجام آه کشید و با قدم‌هایی سنگین به آشپزخانه رفت.

جیمین به سرعت به سمت اتاق ات رفت. کوله‌پشتی‌اش را باز کرد. دفترچه در همان جایی بود که پیامک گفته بود. زیبا، با جلد چرمی و یک قفل کوچک نقره‌ای.

او دفترچه را در دست گرفت. سنگین‌تر از آن چیزی بود که انتظار داشت. آیا این کار درست بود؟

همان لحظه، صدای شکستن چیزی در آشپزخانه شنیده شد.

***

ادامه دارد...

**نویسنده: Elisa**

رمان جدید داریم به زودی در خواستیم هس
دیدگاه ها (۱)

رمان فرزند اتش پارت اشنایی دختری با نام کیم ات 22ساله وک...

***## رمان فرزند آتش### پارت ۱بوی تند عرق، چرم فرسوده و منتو...

لطفا حمایتم کنید 😍🫀✨تا پارت بعدی و فردا بزارم 🥲😂

وای این عالیه 🫀✨😍

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۵#

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

جیمین فیک زندگی پارت ۵۶#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط